هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

بيا تا قدر يكديگر بدانيم كه تا ...

سلام  امروز بعد از تقريباً دوسال سري به وبلاگ زدم وبه خاطرات مروري داشتم .دلم گرفت يادي از خوشي وغم هاي  اين مدت كردم واينكه چرا مطالب رو ثبت نكردم . بخشيش بر ميگرده به تنبلي من وبيشترش به مشغله كاريم خوب بگذريم دل ودماغي هم نبود مخصوصا ً از بهمن 93 كه پدر عزيزم رو از دست دادم زندگي همهمون رنگ ديگه بخودش گرفت  هنوز باورمون نميشه پدرمون مثل يك كوه بود افسوس وصد افسوس كه قدرش رو ندونستيم وفكر ميكرديم هميشه پيشمون مي ماند هنوز تو چهره مادرم كه نگاه ميكنم غم ودرد نبود يار وغم خوار 4-53 ساله اش رو بخوبي حس ميكنم .
1 مهر 1394

هاناي مامان سه ساله شد

دختر برفي من امروز سه ساله شدي عزيز دل مامان الهي كه سالهاي سال سلامت ،شاد وخوش باشي هم تو هم هستي عزيز                                                تولدت مبارك هاناي عزيز از بس هوا اين روزا سرد شده بود،برف ويخبندان ازيك  طرف مشغله بابايي هم ازطرفي ديگه فكر جشن تولد گرفتن مشكل بود براي همين  ديشب يه جشن خيلي خودموني براي پرنسس خانم گرفتيم عكساشو بعداً ميزارم ايشا...
19 بهمن 1392

يك دهه گذشت

هستي عزيزم تولدت مبارك  الهي مادر هميشه سلامت وسربلند باشي امسال به اصرار خودت با تاخير5 روزه( 23 مهر ماه) در جمع همكلاسيهات ودوستان عزيزت  براي اولين بار ،رفسنجان جشن كوچكي گرفتيم البته  وقتي كه شمع 10 سالگيت رو فوت كردي وهمه برات دست وهورا كشيدند با صداي بلند گفتي ديگه بزرگ شدم .آره عزيزم يك دهه رو سپري كردي خانم شدي.ايشالا هميشه تندرست وموفق باشي عزيزم.     جا داره تشكر كنم ازهمه عزيزاني كه مارو شرمنده كردن چه با حضورشان وچه تلفني   مامان بزرگ وبابا بزرگا،خاله ها ،عمه ها،عموها،دايي وزن دايي ها،دوستان بسيار خوبمان خاله فاطمه ،عمو رضا ونگين عزيز كه...
11 آبان 1392

روز پدر

بابايي روزت مبارك بيا بوست كنم جمله اي كه هستي جان  روز پدر به بابا گفت وهاناي تقليد كن هم تكرار كرد وخودش رو توي بغل بابايي انداخت روزتان مبارك بابا پايدار ،بابا محمود وناصر عزيز هستي وهانا جان هميشه اين روز بزرگ رو به خاطر داشته باشيدو آن را پاس بداريد ...
5 خرداد 1392

حكايت توت خوردن

درخت توت توي حياط خونمونه هم توت سفيد داره هم توت سياه كه امسال اولين سال توت داره .هاناعاشق توت سياهه ديروز كه با هانا تنها بوديم . رفتيم توت چيديم .  بعضي شاخه هاش پايينه دستش ميرسيد  چند تا چيد يكي رو با برگ چيده بود اول توتش رو جدا كرد بمن داد بعد با عجله برگ رو به طرفم گرفت گفت اين هم كاغذش اول متوجه نشدم چي ميگه يهو فهميدم چي گفت بعد كه نشستيم توت بخوريم همه توت سياه رو براش گذاشتم وخودم توت سفيد ميخوردم همين جور كه مشغول خوردن بوديم  يه توت سياه بهم دادو گفت مامان از سوخته هاشم بخور، من موندم  ............ ...
16 ارديبهشت 1392

روز مادر

امسال روز كارگر مصادف شد با روز مادر  من هم كه  هر دو بودم  خيلي خوش بحالم شد از تبريك هاي دو جانبه واز محبت عزيزان سرشار هستي قشنگم  ممنونم ازتو واز ناصر عزيز واز هاناي شيرين زبون ...
14 ارديبهشت 1392