هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

هاناي ناز

هاناي عزيز ديروز بعد از ظهر با هستي كلي برات خنديديم آخه عمه نجمه با عمو مهدي  قرار بود بيان پيشمون ما خوشحال ومنتظر توهم طبق معمول خودتو حسابي ماست مالي كرده بودي عادت داري وقتي ماست ميخوري ديگه به دست ،پا ، موو لباسات هم ماست ميدي بخورن .بهت گفتم هانا جون بيا بريم دست و روتو بشورم لباستو عوض كنم تميز بشي  گفتي خوبم گفتم الان عمه مياد اينجوري خيلي زشت شدي تا اينوشنيدي اخماتو مثل آدم بزرگا كشيدي بهم گفتي من نازم ،نميدوني من و هستي چقدر خنديديم وتو هم عصباني شده بودي ومرتب تكرار ميكردي  نازم بهت گفتم آره نازي براي اينكه نازتر بشي كه اون وقت منطق خانم قبول كردي ودسته گل شدي.        ...
1 آذر 1391

روزي از شادي

د ختراي گلم خاله مريم تماس گرفتن. شما وستايش دعوت شدين جشن تولد شهرزاد وشيواي عزيز (ايشالا صد ساله شن) .هستي جان ميدونستم خيلي خوشحال ميشي ، وقتي بهت گفتم بال در آوردي وفوراً گوشي رو برداشتي وبا شهرزاد در مورد روز جشن وموضوعاتي كه هميشه با هم صحبت ميكنين در مورد چي بپوشيم وكي دعوته  و.... يه نيم ساعت صحبت كردي وبعد تاكيد داشتتي كه حتماً بريم منم گفتم هستي جان ميريم چون خاله اصرار كرد كه منم با شما بيام  ولي اگر كاري پيش اومد شما با ستايش برين من وهانا نميايم كه يك دفعه هاناي عزيز كه نميدونم اين گوشهاي تيز واين حواس جمع  رو از كي ارث بردي از اون طرف اطاق داد زدي منم برم تولد، آره اين شد كه  تصميم گرفتيم همگي سفري نيم روزه ...
28 آبان 1391

مگي رفت

هستي عزيز ميدونم ثبت اين اتفاق ممكن درآينده موجب آزردگيت بشه ولي بخاطر عشق وعلاقه زيادت به مگي يا به زبان هانا هاپي ناز لازم دیدم كه بنويسم.  آره عزيزم توي اين مدت كه مگي پيش ما بود واقعاً بهش انس گرفته بوديم مخصوصاً تو وباباي .                                     عصر جمعه كه در تدارك آمدن به رفسنجان بوديم نمدونم چي شد كه در خونه خاله آزاده باز موند ومگي رفت وديگه برنگشت وبه احتمال زياد كسي اون ديده و با خودش برده ..يك گردان بسيج شدن براي پيدا كردن مگي ازجم...
22 آبان 1391

تحمل دریا

هستي وهاناي عزيز من وباباي تصميم داشتيم كه  تعطيلي عيد غدير رو جايي ببريمتون كه حسابي بهتون خوش بگذره وبا توجه به اينكه چهارشنبه هم معلم هستي، خانم نيكخواه ميرفت تهران وكلاس هستي تق لق بود شنبه هم كه عيد غدير ،فرصت  چهار روزه اي داشتيم بالاخره تصميم گرفتيم البته با نظر هستي كه بريم بندرعباس كه شما ها تني به آب بزنند وهاناخانم از ديدن آبا و آب بازي لذت ببره براي اينكه بيشتر بهتون خوش بگذاره پيشنهاد داديم مامان سيمين وبابا پايدار با ما بيايند هفته قبل هم چون خاله مرضيه نبود ما مزاحم مامان سيمين شده بوديم واومده بودن پيش شما رفسنجان وبابا پايدار چون حال ندار بود پيش خاله آزاده مونده بودن براي همين گفتيم با ما بيايند تا براشون تنوعي با...
20 آبان 1391

هديه تولد

هستي  مامان چند وقته هديه تولدت ذهن من وباباي رو مشغول كرده بود گزينه هاي رو كه خودت گفته بودي عملي كردنشون كمي برامون سخت بود (1-خريد سگ 2-تبلب) جشنم كه موفق نشديم برات بگيريم حالا تا بعد ...                                باباي عقيده داشت زماني خودت توانايي نگهداري حيوان رو داشته باشي برات بخره در مورد تبلت هم فعلاًضرورتي براي تهيه اش نديديم چون ممكن بود ديگه درس ومشق تعطيل.به هرحال باباي رو راضي كه چه عرض كنم مجبور كرديم موافقت كنه با گزينه اول علرغم ميلش با اصرار م...
24 مهر 1391

تولدت مبارک

                                            هستی عزیز تولدت مبارک     هستي  گلم امروز 9 ساله شدی وهاناي عزيز 20ماهه  امروز خیلی  زيباست   به هردوتون تبریک میگم ایشالا ١٢٠ ساله بشین ميخواستم تولد هستي جونو  جشن بگيرم كه مصادف شد با جشن عروسي شهرزاد جون .دوستتون دارم ميبوسمتون ...
19 مهر 1391

دل نگراني

از اول مهر كه هستي جون ميره مدرسه هاناي نفس تو تنها شدي وصبح ها بهانه ميگيرفتي وكلي هم بعد از رفتن هستي گريه ميكردي اين موضوع منو خيلي ناراحت وفكرم رو مشغول كرده بود حتي فكر بردنت به مهد رو تو سرم انداخت. از يكطرف هنوزخيلي  كوچلوي وهوا هم كم كم  سرد ميشه باباي هم نظرش اين  كه اگه مهد خوبي پيدا كردم  حتماً بزاريمت مهد  با چند نفر مشورت كرديم ولي اونها هم  اين سن و فصل رو براي مهد مناسب ندونستند البته خاله مرضيه رو خيلي دوست داري وعصرها تا بهاش باي باي نكني وبدرقش نري آروم نمگيري.واين موضوع من رو خيلي خوشحال ميكنه.                 &n...
7 مهر 1391

اول مهر 91و آغاز كلاس سوم

امروز صبح زود هستي خانم از خواب بيدار شد بعد از خوردن صبحانه وپوشيدن لباس فرم با شوق وذوق وكمي دلهره آماده رفتن شد البته چند وقت همش سوال ميكنه 17 دسامبر كيه واز  پيشگويي نوستراداموس ميگه از ديشب  هم اين فكر توي ذهنش چرخ ميخورد كه صبح چند دفعه تكرار كرد كمي عصباني شدم بهش تذكر دادم كه ديگه تكرار نكنه ظهر كه اومد براش توضيح ميدهم  بيخيال... خوب بگذريم ديشب قرار شد بابا جون هستي رو همراهي كنه ميخواستم هستي رو بدرقه كنم كه وروجك خانم آشفته از خواب بيدار شدن وبا خاله خاله گفتن توجه همه رو به اتاق خواب جلب كرد .خاله رفت آوردش اولين چيزي كه گفت كفش بود چون پريروز براش دمپايي خريده بوديم كلي دوستشون داشت اول صبح پاش كرد وبا...
1 مهر 1391