هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

روزی به نام تو

          عروسكهام امروز روز دختره روزتون مبارك ديروزرفتيم سرچشمه خيلي بهتون خوش گذشت مخصوصاً هستي ،چون عاشق سرچشمه ودوستان به قول خودش سرچشمه ايش است به محض رسيدن هستي جون خواهش كرد ببرمش پيش شهرزاد جون يكي از بهترين دوستانش وما به اتفاق رفتيم خونه خاله كريمي  چند وقت بود كه همديگر رونديده بوديم وتجديد خاطره شد وخيلي خوش گذشت هستي وشهرزاد وهمچنين شيوا وهانا كلي با هم بازي كردند شهرزاد جون خانم شده امسال هم جهش زده بهش تبريك گفتيم ايشالا هميشه موفق باشه شيوا هم مثل هانا كوچلو مونده ولي كمي تپل تر شده بود خدا حافظشون باشه .هستي پيش شهرزاد موند و بعد من هانا رفتيم خونه دايي علي ،پرني...
28 شهريور 1391

میزبانی هستی

امروز هستی خانم میزبان دوستان خیلی خوبش بیتا وشیرین جان بود .از اول تابستان قرار بود بچه ها یه روز از کرمان بیان پیش هستی وامروز اومدن .هستی وهانا خیلی خوشحال شدن وبهشون خوش گذشت البته تنها دوست هستی که رفسنجانه وگاه گاهی میاد پیش هستی وگاهی هستی پیشش میره نگینه که اونم خیلی دختر خوبیه ودیگه  دوستی که رفت وآمد داشته باشه نداره وبرای همین که روز شماری میکنه چهارشنبه بشه وبره کرمان پيش ويانا و....  بالاخره عصر که بچه ها میخواستن برن هستی وهانا خیلی بی قراری کردن وبا شیرین وبیتا جان  اومدن اداره وتوی اداره اونا رو بدرقه کردن.وهستی خواهش کرد که خاله بچه ها رو بیشترپيشش بیارن .البته شیرین جان که خانم شده و...
20 شهريور 1391

19 ماهگي

  امروز هاناي گلم 19 ماهه شدي مباركت باشه عزيزم درضمن بهت بگم ماماني امروز حادثه هم ديدي كه بخير گذشت وروجك انگشتتو با قيچي بريدي كلي گريه كردي اسم قيچي رو مي شنيدي يا قيچي رو ميديدي  مي ترسيدي وفرار ميكردي مرتب هم انگشتتو مي اوردي جلو لبمون ميگفتي بوس بلاخره كار ما شده بوسيدن انگشت پرنسس .هستي خانم هم به توصيه آقاي  مشاوردو شبه كه توي اتاق خودشون ميخوابه ديگه خانم شده واصرار داره هانا هم شب پيشش بخوابه قربون شاهزاده خانم برم     ...
19 شهريور 1391

تولد بابا جون

امروز عزيز دلا هستي وهانا جان 8 شهريور روز تولد بابا جونه تولدش مبارك بابا جون 42 ساله شد ما ديگه  تولدهاي خودمون(من وبابات) در حد يه يادبود شده ويه تبريك ،صبح كه با هستي تلفني صحبت كردم از من تقاضاي يه دسته گل زيبا كرد كه وقتي عصر بابا جون از سر كار برگشت بهش هديه بده ولي من پيشنهاد دادم بزاره شب كه رفتيم كرمان بعد از كلاس زبان شام بريم بيرون وهديه هامون اونجا به بابا جون بدهيم  كه مورد موافقت هستي خانم قرار نگرفت .هستي ظهر رفت خونه  تنها دوستش در رفسنجان  نگين وقرارشد خواستيم بريم كرمان بريم دنبالش . دسته گلي براي هستي خانم مهيا كرديم يه كيف پول هم كه خيلي وقت مي ديدم ناصر احتياج داره وخداخدا مي كردم اينجا پيدا ك...
8 شهريور 1391

تعطيلات عيد فطر 91

امسال تعطيلات عيد فطرتوي تقويم  دو روزبود وبراي كارمندان مثل ما اون هم توي تابستان كه مدرسه ها تعطيل، عالي بود. باباي قول  مسافرت رفتن رو داده بود اما يه كم اذيتمون كرد خاله آزاده اينها ميخواستن برن آنتاليا من هم به باباي پيشنهاد دادم كه با هم بريم ولي مورد موافقت قرار نگرفت واصرار بابا رفتن به نرفته هاي ايران بود اون هم با ماشين كه من مخالفت كردم رانندگي توي جاده اون هم  مسير طولاني با بچه كوچك(هانا) سخت بود بالاخره با توافق همه تصميم گرفتيم بريم تهران چون بابا هم كار اداري داشت وتوي اين ايام هم  تهران خلوت مي شود گفتيم ميريم هم گشتي ميزنيم هم خريدي ميكنيم هم بابا به كارش ميرسه بليط رفت وبرگشت گرفتيم شنبه 28 مرداد رفت و...
5 شهريور 1391

واكسن 18 ماهگي

هفته قبل وارد 18 ماهگي شدي عزيز دل ومن نگران واكسن زدنت بودم چون اين واكسن خيلي دردش شديد تا حدي كه بچه ها از پا مي افتن ونميتونن راه برن ومركز بهداشت فقط سه شنبه ها اين واكسن راتزريق ميكنه  هفته قبل هنوز 18 ماهگيت كامل نبود افتاد براي اين هفته كه دل رويك دل كرديم وبا هستي وخاله مرضيه (پرستار) رفتيم مركز بهداشت وطبق معمول كه من ميترسم خاله تورو برد وواكسنت روزد من وهستي هم براي اينكه صداي گريه ات رونشنويم بعد توصيه فراوان به خانم پرستار وخاله كه خوب بزنيد مواظب پاش باشيد واون قول داد كه نهايت دقت رو ميكنه ومراقبتهاي بعد واكسن رو سوال كردم رفتيم هستي رو كه از ديشب بدنش به خارش افتاده رو به خانم  دكتربخشي  نشون داديم ودكتر گفت ...
24 مرداد 1391

راه رفتن هانايي

خيلي وقت بود ميخواستم خاطراتمون بنويسم كه تصميم قطعي مصادف شد با تاتا كردن هانا عزیز دلم سه هفته كه راه افتادي البته راه رفتن كه چه عرض كنم دويدنه .كم كم  داشت نگران ميشدم هستي جون وقتي 13 ماهه بود راه افتاد ولي تو 17 ماهگي راه افتادي . دوست داشتي روي زمين نشسته و خيلي سريع وبا مزه بخزي وبري  بابا جون ازت فيلم گرفته .همه عاشق اين حركتت بودن كلي تو فاميل پيچيده بود خبرا تهرون به خاله اقدس ايناهم رسيده بود آنا وآذيتا وقتي آومدن كرمان گفتن شنيديم خيلي با حال نشسته ميره.وقتي ديدند كلي خنديدند ولي حالا ديگه خانم شدي راه ميري در ضمن بگم بهت اگه دير راه افتادي در عوض خيلي زود  به حر...
21 مرداد 1391

كلمات هانايي

ملوسم برات بگم هفت ماهه بودي كه اولين كلمات شيرين را مثل بابا ،آبؤ را به زبون آوردي وما كلي ذوق كرديم  الانم كه يكسال ونيمه شدي  يه عالم حرف ميزني وبه هستي ميگي ادني حتي ميتوني جمله دو وسه كلمه اي با فعل بگي چند روز پيش كه كرمان بوديم هستي از كلاس رياضي اومد وگفت مامان بابا كارداشت رفت بيرون بعد تو با تعجب من نگاه كردي وگفتي مامان بابا تؤ   اون موقع ميخواستم درسته بخورمت اينقدر شگفت زده شدم كه دوست داشتم يك سره تكراركني وحتي خاله آزاده اينها هم مات ومبهوت مونده بودند كه توچي گفتي حالا ديگه خانم شدي اسم همه رو ويانا ، مهدي ، حياط، آله ، عمي ،بابا نا ،به بابا پايدار ميگي بابا پا  ،..... ...
21 مرداد 1391

ژست هانايي

  نفسم بهت بگم بعضي از كارات واقعاً دوست داشتنين مثلاً كيف  يا ساك دستيهاي هستي رو برميداري وميندازي روي دستت(بين ساعد وآرنج) وبعد هم مثل يه خانم با كلاس راه ميري ونازمياري اون موقع خوردني ميشي يه عادت دگه هم اين كه دوست داري روي بلندي بشينيي چهارپايه، هندونه، خربزه،توپ هرچي كه از زمين بالاتره  بعد كه ميشيني پاي راستتو ميگذاري رو پاي چپ وكلي ژست ميگيري و ميگي عسك  تكيه كلامت شده بالا وواقعاً مثل يه ملكه بالا بالاها ميشيني ودستور ميدي.بعضي وقتها هم انگشت اشارتو ميذاري رو لپتو چشمك ميزني وعشوه مياري وميگي ناز.یعنی براتون ناز میارم .   ...
21 مرداد 1391