دل نگراني
از اول مهر كه هستي جون ميره مدرسه هاناي نفس تو تنها شدي وصبح ها بهانه ميگيرفتي وكلي هم بعد از رفتن هستي گريه ميكردي اين موضوع منو خيلي ناراحت وفكرم رو مشغول كرده بود حتي فكر بردنت به مهد رو تو سرم انداخت. از يكطرف هنوزخيلي كوچلوي وهوا هم كم كم سرد ميشه باباي هم نظرش اين كه اگه مهد خوبي پيدا كردم حتماً بزاريمت مهد با چند نفر مشورت كرديم ولي اونها هم اين سن و فصل رو براي مهد مناسب ندونستند البته خاله مرضيه رو خيلي دوست داري وعصرها تا بهاش باي باي نكني وبدرقش نري آروم نمگيري.واين موضوع من رو خيلي خوشحال ميكنه.
صبحي وقتي باباي ميخواست بره همراه هستي رفتي تا درخونه وبا باباي خداحافظي كردي بعد هم كه هستي ميخواست بره با خاله رفتي توكوچه تا سرويسش از پيچ كوچه ناپديد شده باهاش باباي كردي . ماشين اومد دنبال من بازم با خنده وخوشحالي با من خداحافظي كردي ودست تكون دادي كمي دلم قرار گرفت كه به نبود هستي هم عادت كردي وروزها كه با خاله تنها هستي ديگه بهانه هستي رونمگيري هانا جان انشاالله تو هم بزرگ ميشي ومثل هستي ميري مهد وبعد مدرسه وديگه مجبور نيستي تو خونه بموني .
هستي وهاناي عزيز از اينكه مجبورم به واسطه كارم تنهايتان بذارم هميشه خودم رو سرزنش كردم وخودمو نمي بخشم ولي سعي ميكنم وقتي خونه هستم با تمام وجود با شما باشم .من دوستتون دارم گلهاي زندگيم.