هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

باباي فداكار

1391/9/14 14:47
نویسنده : مامان فريبا
1,162 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز صبح زود هانا از خواب بيدار شد ومستقيم رفت پيش باباي كه در حال آماده كردن صبحانه وبرداشتن نهارش كه ديشب براش تدارك ديده بودم بود كه  راننده سرويس خاله مرضيه تماس گرفت ( خداروشكر باباي هنوز نرفته بود سرچشمه ) وگفت خاله نيست مثل اينكه همسرشون مريض شده بيمارستانه امروز نميتونه بياد.از يك طرف براي خاله ناراحت بودم از طرفي نميدونستم با اين مشغله كاريي كه از پريروز برام پيش اومده بود (باباي هم در جريان بود كه حتي وقت نهار ونمازم نتونسته بودم سري به هاناي بزنم چه برسه به پاس شير) چكار كنم . اين دوروز علاوه براينكه توي اداره سرم شلوغ بود توي خونه هم خير سرم  از ساعت 5 تا11 شب درگير پختن مربا وشربت به ليمو بودم  حسابي خسته وكوفته تا حدي كه هستي جون ديشب بهم گفت مامان از عصر كه اومدي همش رو پايي بيا يه دقيفه بشين كه يه نيم ساعتي نشستم وهانايي شير خورد ويه مروري هم روي درساي هستي كرديم .بگذريم...اول فكر كردم با خودم بيارمش اداره بعد پيش خودم گفتم اول صبحي هوا سرد صبحونه نخورده اونجا هم بياد نميزاره كار كنم .يك دفعه به ذهنم رسيد از باباي بخوام فداكاري كنه وامروزو پيش هانا بمونه از طرفي .مي دونستم سر اونم شلوغه گفتم باداباد با قاطعيت گفتم .من امروز به هيچ وجه نميتونم مرخصي بگيرم .باباي كه آماده رفتن بود بدون هيچ بهانه اي موبايلشو برداشت وبه راننده  زنگ زدوگفت شما برين من امروز مرخصيم .

 اينقدر خوشحال شدم كه ميخواستم چند تا mach از لپاش بكنم. ولي بروي خودم نياوردم حق رو به خودم دادم. تا حالا چندين مرتبه  مشابه اين مسئله اتفاق افتاده بود كه باباي مثل هروز كيفش رو برداشته بودو باي باي كنان رفته بود .

.منه برنده ميدون شروع كردم  مثل هرروز به آماده كردن هستي ( لباس وكيف ،صبحونه وخوراكي براي مدرسه،...  )بعد هم توصيه صبحونه ، ميوه وكارهاي مربوط به هانا خانم به باباي .كه يك مرتبه ديدم باباي يه كم ناخوشه گفت كمي سردردم اي دل غافل باباي خودش مريض بود فداكاري كجا ؟ خوب لپاشو ... .

صبح ديگه فرصتي براي پرستاري از آقاي فداكار نداشتم با اين فكر كه خونه مونده استراحت ميكنه  بهتر ميشه. خوب شد كه امروز نرفت اداره از اين قبيل فكرا...   هستي رو.طبق معمول راهي كردم با باي باي  بابا وهانا جون به اميداينكه حال باباي  بهتر بشه و به دخترو باباي امروزحسابي  خوش بگذره رفتم اداره.

يكي دوبار تماس گرفتم خونه از احوالشون با خبر شم  كسي جواب نداد حدس زدم بابا ناصر خوابيده وتلفن رو كشيده . تا بالاخره باباي تماس گرفت( صداش در نمي اومد) كه هانا باهات كار داره ....

مجبور شدم يه نوك پا برم خونه ديدم شهر شهر فرنگه هرچي اسباب بازي توي اطاق هستي بود ريخته شده بود وسط هال هانا هم تنها نشسته .كارام چند برابرشده بود .با سرعت برق تداركي  جهت تهيه نهارهستي ديدم ودخمر برداشتم فوري رفتم اداره تا بابا ناصر بتونه استراحت كنه و بهتر شه .

هاناي هم كه عشق ادارهه وتازگيها هم اسم خاله ايرانمنش وخاله رشيدي رو ياد گرفته توي اداره هم حسابي بهش خوش ميگذره البته مزاحم دوستان .

بالاخره ظهر كه با هانا رفتيم خونه باباي بهترشده بود هستي هم از مدرسه اومد من هم با خيال راحت رفتم اداره ونهار نتونستم خونه بمونم براي همين زحمت غذا كشيدن ودادن غذا به بچه ها افتاد رو دوش بابا ناصر، دخترا موندن و باباي، كه خداروشكر حالش  بهتر بود.

امروز كه باباي دستش درد نكنه  نيمچه كمك حالي بود .با خاله مرضيه تماس گرفتم فردا هم نميتونه بياد نميدونم فردا چكنم. خدا بزرگه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)