هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

ادامه....

1391/9/15 16:35
نویسنده : مامان فريبا
889 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ديگه نه من جرات كردم از باباي بخوام بمونه  نه اون به روي خودش آورد.بای بای کنان رفت .بای بای

اول با خودم گفتم 2 ساعت ساعتي ميگيرم هوا گرمتر ميشه هانا رو دوباره ميبرم اداره.صبح زود طبق معمول وظايفم روانجام دادم هستي كه رفت ،نهار ظهرو گذاشتم صبحونه هانارو هم دادم .ساكش رو آماده كردم داشتم لباساشو مي پوشيدم كه پرسيد "مامان كجا برم اداره ؟"گفتم آره عزيزم ،دوست داري با تاكيد گفت بيام.دو دل بودم چون از يه طرف توي اداره كار زياد داشتم از طرفي ديروزم برده بودمش ،موقعيت مناسبي هم براي مرخصي كامل روزانه نداشتم.به حال خودم تاسف خوردم توي اين شهر غريب نه فاميلي..... اگه كرمان بوديم آلان همه سرو دست مي شكستند مثل آخراي هفته كه هنوز نرسيديم تماسا شروع ميشه" كجاين بياين پيش ما ميخواهيم بچه هارو ببينيم" يا "كجا هستين ميخواهيم  بيايم بچه هارو ببينيم" .(خودمون ديگه ديدني نيستيم)بعضي وقتا كه از پرستار بچه ها به هر دليل دل گير ميشم مامان ُسيمين ،عمه وخاله ها بهم ميگن اگه كرمان بودي خودمون هانا رو نگهش ميداشتيم.خوب بگذريم حالا كه نيستيم .

همين شد كه به فكر مامان نگين دوست هستي افتادم (فرشته نجات)خانم  سيرجاني خيلي خوب ومهربوني كه اونها هم  اينجا غريبن  .هانارو خيلي دوست داره وبارها اصرار كرده من تنها يم هرموقع پرستار هانا نبودبيارينش پيش من.گوشي رو برداشتم بعد از احوالپرسي سوال كرد نرفتين اداره از خونه زنگ ميزنين ؟ماجرارو كه شنيد گفت من منتظرم، هانارو بياريد.وقتي به هانا گفتم ميريم خونه نگين خوشحال شد .گفت اذيت نكنم (قربونش برم چند وقت پيش كه هستي پيش نگين بود بهانه گرفت 2 ساعتي بردمش قبل از رفتن بهش گفته بودم اذيت نكني  يادش بود) بوسيدمش گفتم آره اذيت نكني .كفشاشو پوشيد راه افتاد .رسوندمش البته كلي عذر خواهي كردم وخاله هم كلي اظهار خوشحالي واصرار كه هستي هم از مدرسه بياد اينجا كه گفتم ظهر ميام هانارو ميبرم هستي كه نهارش رو خورد ميارمشون پيش نگين  وخودم هم رفتم اداره .رسيدم ديدم همكارا منتظر هانا بودن به قول خودشون شرايط رو براي ورود هانا فراهم كرده بودن .بخاريها رو زياد كرده بودن وسايل وجمع جور كرده بودن .وقتي ديدن هانا نيست به قول خودشون واااااا رفتن .

مطلع شدم امروز تولد يكي از همكاراي ،كيك هم سفارش داده بودن و خواستن بعد از نهار بچه ها رو بيارم اداره به صرف كيك تولد ،چه جالب  ١٥ آذر تولد دایی علی هم هست که یادداشت کرده بودم بهش زنگ بزنم  .واي يادم رفت ١١آذر هم تولد پرنيا جون بود از بس مشغلم اين روزها زياد بود كه يادم رفت عمه جون منو ببخش از همین جا تولد دایی وپرنيا جون رو تبریک میگم الهی صد ساله شین داداش جون وپرنياي عمه . قلب

ظهر هانارو از خونه نگين برداشتم رفتيم خونه هستي از مدرسه اومد نهاري خورديم به اتفاق رفتيم اداره بعداز خوردن كيك وتبريك تولد ديگه همكارا اجازه نميدادن هانارو ببرم خونه نگين، 1ساعتي بودن بعد با راننده فرستادمشون پيش نگين ساعت 4رفتم دنبالشون با هم آمديم خونه ازچهرهشون معلومه بهشون خوش گذشته والان هم منتظر بابا ناصر يم .بي معرفت يه  زنگ نزد ببينه من امروز چه كردم .شوخي كردم ديروز نبوده امروز حتماً درگير بوده(دلداری ) خداروشكر  امروز به خير وخوشي گذشت .گفتم خدا بزرگه.چشمک

 ايشالا عسلكام بزرگ ميشن وديگه اين مشكلات رو نداريم هرچند كه  بزرگتر ميشن مشكلاتشون هم بزرگتر ميشه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)