هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

ديروز باروني

1391/9/22 12:48
نویسنده : مامان فريبا
1,109 بازدید
اشتراک گذاری

 ديروزصبح بارون خيلي خوبي شروع به باريدن كرد موقع نهار قرار بود يه ساعتي به اتفاق همكارا بريم خونه خانم رشيدي بمنظور تبريك منزل جديد البته بنده خدا از مهر جابجا شده بودولي ما فرصتي پيدا نكرده بوديم بريم ديگه ديديم خيلي دير ميشه از طرفي چند تا ازهمكارا هم از كرمان ميايند بهترين فرصت وقت نهار ديديم.همكارا ازم خواستن هانا رو بيارم .خودمم گفتم توي اين هوا باروني حيفه هانايي پشت دراي بسته تو خونه زندوني باشه.آخه هانا  بارون خيلي دوست داره وقت بارون مياد پشت شيشه وبالا وپائين مي پره وبارون بارون ميزنه خيلي وقتا ازم ميخوادكه بريم توي بارونا قدم بزنيم وصورتش ميگره بالا تابريزه رو صورتش وكيف ميكنه. رفتم خونه هانايي رو بردارم وقتي فهميد كه ميخوام ببرمش بيرون با چه ذوق وخوشحالي لباساش روپوشيد بعد به خاله مرضيه هم با تاكيد گفت خاله بمون من زود ميام.ازاونجتاي كه شب قراربود برامون مهمان بياد.فكر كردم هانا خونه نباشه خاله يه دستي به سروروي خونه هم ميكشه حالا تا عصري خودم بيامو آستينا رو بالا بزنم بقيه كارا....   .با هانا رسيديم دم اداره .بارون مي باريد و هانا تويی بارونا اینور واونور می دوید كمي خيس شديم ولي هوا لطيف و دلنشين  شده بود. زير بارونا وايستاد وبهم گفت كيك بخوريم .يادش بود دفعه قبل به صرف كيك اومده بود اداره گفتم نه مامان بايد بريم خونه خاله بصرف آش ،دخترمون آشي هم كه هست ديگه خوشحال شد ورفتيم و خيلي بهمون خوش گذشت مخصوصاً هانا كه شده بود نقل مجلس  خاله خيلي زحمت كشيده بود تمام روز مرخصي گرفته بود .وقت اومدنم بارون نم نم مي باريد يه ظرف آش خاله همراهمان كرد.دستش درد نكنه . رسيديم تازه هستي از مدرسه اومده بود وكمي دلخور كه چرا اونو نبردم وچرا اين وقت .علتش رو بهش گفتم  و مژده دادم كه عمواسپهبدي با خاله آذين وآرنيكا جان بعد از چند ماه امشب مي آين  پيشمون وهستي خوشحال شدو ختم به خير .لبخند

عصري بابايي اومد وكلي توي كارا وتكاليف هستي بهم كمك كرد دستش درد نكنه .میخواستم هانا رو حمام کنم عشق آب وآب بازیه.ولی خواب رفت مجبور شدم بدون هانا یه دوش فوری بگیرم .نیم ساعت بعد بیدار شد.وقتی داشتم بهش شیر میدادم موهام کمی نم بود دست زد به موهام وگفت رفتی حمام .منم حمام.  گفتم خواب بودی عزیزم یه کم نق زد وبه شیر خوردن ادامه داد .گریه

 شب ََمهمونا اومدن بارون همچنان خدارو شكر مي باريد. مامان سيمين از كرمان زنگ زد كه هوا اينجا خيلي خرابه بارون شديده شما طوريتون نيست كه گفتم نه خدارو شكر بارون قشنگي نم نم ميباره مثل اينكه كرمان شديدبوده ومامان نگران بچه ها دور از خودش مثل هميشه .قربون دلت برم مامان .ناراحتماچ

عمواينها اومدن آرنيكا حدود پنچ ماه از هانا بزرگتر كلي باهم بازي كردن يه كوچلو سر اسباب بازيها بهانه ولي دركل ديشب دوستاي خوبي براي هم بودن هستي هم مثل هميشه با عمو ي پر حوصله بحث و گفتگو از هرجايي .من وخاله آذين از هردري گفتيم وشنيديم خاله چون سرچشمه تنهاست معمولاً ميره ساري ميمونه .اين دفعه حدود 7 ماه اونجا مونده بود و تازه از ساري اومده بود وبا كلي خاطره كه من هميشه از شنيدنشون لذت ميبرم .آخر شبم به قصد سرچشمه خداحافظي وما هم به اميد ديدار مجدد بدرقشون كرديم .بای بای

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)