چادر نماز گُل گُلي
هاناي من از بس چادر نماز بزرگ سرت ميكني وميخوري زمين، از خیلی وقت پیش توی فكرتهیه چادر نماز برات بودم
ديشب فرصتي پيدا كردم .چون هستي رو عصر بردم تولد همكلاسيش فاطمه بقول خودش فاطمه باقري 2 و تو هم بعد از كلي بهانه گرفتن براي نبود هستي با تاب دادنت توي پتو (بياد بچگي هستي)باكمك بابايي خوابت برد. بابايي هم مشغول كتاب خوندن شد. منم ٢٦ آذر فارغ از همه رفتم به جمع وجور كردن انباري كه يه ساك لباس از بچگي هستي كه نگه داشته بودم وقتي بزرگ شد ببينه چقدر كوچلو بوده رو پيدا كردم داخلش از جمله چادر هستي رو كه زن دايي حبيبه براش دوخته بود رو ديدم .
لباسا من رو با خودشون به خاطرات بچگي هستي بردند انگار ديروز بود .چه زود می گذره .
هانا وقتي بيدار شد وچادرو بهش نشون دادم خيلي خوشحال شد فوري رفت سُجاده رو هم آوردو شروع به الله كردن كرد .بوسيدمش گفتم درش بيار ميشورمش فردا ميگم خاله مرضيه كشش رو عوض كنه .بهم گفت نه سرم باشه.
هستی وقتی اومد ولباساشو دید کلی ذوق زد گفت من میخواهم نی نی باشم بوسیدمش بهش گفتم توهنوزم نی نی منی قربونت برم .چون درس ومشقش مونده یود دیگه مشغول شد.
صبح اول وقت كه هانا هنوز خواب بود چادر رو با لباسا انداختم ماشين لباسشويي رفتم اداره ظهر كه اومدم ديدم چادر دست خاله با كش وقيچي .خاله گفت هانا گفته كش بدوز، قربون دخترم كه دستور میده و نقل قول هم ميكنه .بالاخره دخترم شده چادر به سر ودائم سرشه.
فدات بشم گلم