هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

اولين سفر

1391/5/5 15:42
نویسنده : مامان فريبا
1,013 بازدید
اشتراک گذاری

اولين سفر

اولين سفري كه هاناي مامان  باتورفتيم  نوروز 9٠ بندر عباس بود كه 45 روزه و خيلي كوچلو بودي اول نگران بودم كه خداي نكرده بخاطر گرمي هوا مريض شي با دكتر نيك نفس هم صحبت كرديم گفت خيلي مراقبش باشين  بالاخره توكل كرديم به خداوبا مامان سيمين وبابا پايدار،خاله آزاده ،خاله فروغ ومازيار وبچه ها رفتيم چندروز بندر بوديم مهمانسراي شركت بعد هم رفتيم قشم يه خونه گرفتيم چند روز مونديم خيلي به هستي وبچه ها خوش گذشت براي خودمونم تنوعي بودچون چند وقتي كه درتدارك ظهور سركار خانم بوديم حسابي گرفتار شده بوديم وشمارو تروخشك ميكرديم هستي جونم كه اون سال  كلاس اولي بود ومدرسه ميرفت ديگه ما مسافرتهمون كم شده بود فقط  آبان 90 يه تعطيلي بود كه سه روزرفتيم مشهد شما هنوز درشكم ما تشريف داشتيين دومين سفرت كه هرموقع يادم مياد تنم ميلرزه خرداد91 بود كه رفتيم شمال از راه چوپانان ودامغان البته خيلي خوش گذشت اون موضوع روهم كه ميگم خيلي به خير گذشت تواون سفر عباس آقا شوهر خاله پري وعارف(خاله پري بخاطر ميثم نتونست بيا )  به جمع  ما اضافه شدن وخاله فروغ وحسين نيامدن چون حسين امتحان داشت ومازيار هم نبود وبقيه(همسفراي بندر) همه بودند برات بگم ما از رفسنجان راه افتاديم وشب يزد پيش دوست بابا پايدار آقاي صفري مونديم وصبح زود ازيزد راه افتاديم ظهر نهار چشمه علي دامغان خورديم و به طرف ساري راه افتاديم جاده از دامغان به ساري خيلي زيبا وديدني بود چند دفعه وايستاديم واز ماشين پياده شديم ومنظره هاي زيبا ومثل اينكه تو ابرها باشيم تماشا كرديم وعباس آقا كلي تعريف ميكرد از شمال چون يك سال با خاله وبچه ها قائمشهر زندگي كرده بودند .بالاخره عصر رسيديم ساري.چون اولين بار بود كه ميخواستيم از اين جاده بيايم  بابا ناصرقبل از حركت درمورد جاده با عمو اسپهبدي صحبت كرده بود وعمو هم اصراركه بيايد پيش ما البته سالهاي قبل ما چند دفعه مزاحم عموو آذين خانم  شده بوديم  وبابا ناصر از قبل مهمانسرا دريا كنار رزرو كرده بود  فقط شب اول مشخص نبود خالي باشه وقراربود يك شب را بريم هتل يا خونه بگيريم كه عمو اصراركه خونه خالي داريم وبابا قبول كردقرارشد ما كليد رو ساري از اونها بگيريم وبريم بابل رسيديم ساري وخاله آذين تماس گرفت وآدرس داد وما رفتيم به اون آدرس وقتي اونهااومدن خاله با خواهرشان آرامه بودند من هم تو ماشين وتوهم توی بغلم خواب بودي مامان سيمين كنار من عقب نشسته بود وبابا پايدار هم جلو هستي هم توماشين خاله آزاده موقعي كه خواستم پياده شم سالك حملت بين من ومامان سيمين بود تورا گذاشتم توساك كنار مامان وپياده شدم در رابستم همين جور كه با خاله آذين احوالپرسي ميكردم مامان سيمين هم از اون درپياده شد وشروع به احوالپرسي كرد ودر باز بود يه دفعه ديدم يه آقا داره توي پياده رو داد ميزنه بچه بچه

يهوگفتم ناصر هانا وقتي مامان سيمين برگشت نگاه كرد روي زمين شروع كرد دادزدند فهميدم كه تو از تو ماشين افتادي ديگه هيچي نمي فهميدم بابا ناصرتو روبغل كرد  لباس وصورتت كمي خاكي شده بود  مرتب گريه ميكردي ومن هم دست وپاهايم ميلرزيد و به مامان سيمين ميگفتم مامان رو آسفالت بود مامان ميگفت نه توماشين (كه من جوش نزنم) دور ما چند نفر جمع شده بودند خاله آذين وخاله آزاده من دلداري ميداند كه چيزيش نشده خانمي از ماشين پياده شده بود گريه ميكرد وميگفت من ديدم چطور افتاد حميدآقا هم ديده بود وميگفت اول افتادكف ماشين بعد اومد بيفته رو آسفالت بخدا يه دست غيبي اون گرفت. باورت نميشه همش ميگفتم بچه ام ضربه مغزي شده  تو ماشين تمام بدنتو نگاه كردم هيچ كوفتگي يا زخمي نبود  ومن ،هستي ،مامان سيمين گريه ميكردم ولي خاله آزاده با گريه ميگفت چيزيش نشده ومن دلداري ميداد بالاخره به اتفاق خاله آذين  رفتيم اورژانس  ودكتر گفت تومعاينه چيزي نشون نميده  24 ساعت خطر داره بگذره ديگه مشكلي نيست من وخاله آزاده گوسفند نذر كرديم مامان سيمين كلي نذر كرد گريه ميكرد ومي گفت استخوانهام سوخت وقتي ديدم كه بچه افتاده روي آسفالت. ناصرفقط ميگفت تقصير مامان فريباشه ولي ديگه نه  دعوا نه حرفي وفقط خدارا شكر ميكرد كه تو زنده اي  24 ساعت مثل يكقرن گذشت توخواب هي نگاهت ميكرديم دعا ميكرديم بالا نياري كه خدارو شكر خدارو صد مرتبه شكر كه به خير گذشت ومامان سيمين اسمتو گذاشت معجزه خانم بله معجزه خانم الان كه تعريف كردم بازم تمام بدنم لرزيد ولي اين خاطر هيچ وقت يادم نميره من تقصيري نداشتم تقصير خود وروجكت بود 3 ماهه بودي مي غلطيدي  براي هر كي تعريف ميكرديم باورشون نمي شد كه تو از تو ماشين افتادي فقط خدا تورو به ما دادعباس آقا ميگفت خدارا شكر كنيد كه جوي كنار خيابان خاكي بود وعمقي نداشت چون تو وقتي افتادي قل خوردي رفتي تو جوي  وخاكي شدي تا چند وقت نگران رشدت بودم به دكترت هم گفتم ماجرا رو گفت مشكلي پيش نيامده وسومين سفرت هم كه چهارتاي رفتيم مالزي آبان 91 پيش عمو كاظمي پور دوست بابات وقت رفتن دختر خيلي خوبي بودي كل 8ساعت پرواز راحت خوابيدي مامانو اذيت نكردي مرسي دخترم اون يك هفته بهمون خوش گذشت.ولي وقت اومدن بهت بگم برات بليط صادر نشده بود آژانس اشتباه كرده بود توی فرودگاه به ما گفتند كوچلو شما بليط نداره هستي كلي نگران شد وميگفت اگر هانا نتونه با ما بياد من هم نميايم كه خوشبختانه مشكل حل شد وما به سلامتي برگشتيم .

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)