هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

غریبه که نیستین

1391/10/28 9:41
نویسنده : مامان فريبا
1,212 بازدید
اشتراک گذاری
  • همانطور که قول داده بودم  خاطره  بدنيا اومدن هانا رو بنويسم بالاخره  فرصتي پيدا شد تا خاطره اي ماندگار شودچشمک
  •  بلاخره سماجت هستي براي داشتن يك خواهر ما رو متقاعد كرد كه بعد از هفت سال يه خواهر براي هستي بياريم .از دوران سخت بارداري كه مصادف شده بود با رفتن هستي به كلاس اول وآزمايشات ژنتيك ، كروموزمي  وآمينوسنتز(با توجه به سن بالا 38سال) كه توي اون دوران چند بار ما روتهران كشاندو هردفعه دكترا يه حرف ويه حديث زدندو آخرسر هم نسخه مارو  با توكل به خدا پيچندند. كه ازاول هم توكلمون به خدابود بس كه بگذريم .هستي جون منتظر به دنيا اومدن نفس جان بود هنوز هانايي در كار نبود وفقط فقط نفس بود مثل خود هستي تا زمانی که به دنیا نیامده بود نازگل بابا بود وبعد هستي شد.قلب

    هستي.بارها سي دي 5بعدي سونوگرافي نفس رونگاه ميكرد  وقربون صدقش ميرفت .قراربود يزد به دنيا بياد آخرين بار كه رفتم  يزد وقت عمل رودكترحجت21 بهمن مشخص كرد به دكتر گفتم نميشه 19بهمن  بيام علت رو سئوال كرد گفتم ميخواهم با روز تولد  دختراولم يكي باشه. اون 19 مهِردكتر خنده اي كرد گفت اشكال نداره .تاريخ پذيرش زده شد وما برگشتيمبای بای

    با توجه به مدرسه هستي دودل بودم كه برم يزد يا كرمان اگر يزد ميرفتيم هستي چكار ميكرد؟  بالاخره تصميم گرفتيم دكتر طيبي  نفس رومثل نازگل  به دنيا بياره.متفکر

  • بقيه در ادامه

صبح زود روز 19 بهمن هستي روبا خاله ايرانمش كه توي اون مدت خيلي بهشون زحمت داديم دستشون درد نكنه  فرستاديم رفسنجان كه بره مدرسه .نميدونم اگه خانم ايرانمنش نبود هستي رو چكار ميكرديم؟تعجب

خودم هم  ساعت 8 با باروبنه نفس خانم  به همراه بابايي وخاله آزاده راهي بيمارستان ارجمند شدم تمام نگرانيم از نظرات مختلف پزشكان بود كه با توجه به نتيجه آزمايشات احتمال نواقصي در جنين رو ميدادند .موضوع رو من وبابايي فقط مي دونستيم وكسي ديگه با خبر نبود. نه كه بخواهيم پنهان كنيم يك دليلش اينكه اصلاً نميتونستيم به زبان بياريم واصلاً قابل هضم برامون نبود.ودليل ديگه اگه هستي مي فهميد با توجه به روحيه هستي واطلاعات ناقصي كه ما داشتيم نمي تونستيم جواب سوالاتش رو بديم وذهن نگرانيش را از درگيري در بياريم همين الان هم كه مينويسم نگرانم چون مطمئنم هستي بعد از خوندن اين پست من رو سئوال پيچ ميكنه واعتراض از اينكه چرا بهش نگفتيم ويا اينكه ..........هزار سوال دیگر وهستي درگير تا مدتها .متفکرمتفکر

  من وبابايي هم به سختي در مورد اين موضوع صحبت مي كرديم وحتي از به زبان آوردنش ترس وواهمه داشتيم وبا اکراه در این مورد صحبت میکردیم ........ بگذريم.قهر

با توجه به توصيه دوست وآشنايان كه خيلي محبت كردن از جمله خانم ايرانمنش عمه وهمسر عمه شون خانم كلانتري يكي از اقوامشون و خاله اخوتي كه مامانشون دربيمارستان بودند پذيرش شدم اينها هم مرحمي بود براي دل من واميدوار كه نفسم صيحيح وسالم به دنيا مي آيد .بعد از خداحافظي از بابايي وخاله آزاده وارد اطاق عمل شدم دكتر بيهوشي مثل زمان تولد هستي  دكتر آريانفر بود پرسنل اطاق عمل هم واقعاً برخوردشون خوب بود شوخي مي كردن كه سرگرم باشم  يه نفر هم از بانك خون بند ناف بود چند تا سئوال كرد .دكتر طيبي هم پرونده من نگاه كرد بعد حالم پرسيد ولبخندي زدو دلگرمي بهم داد نهايتاً .با سئوال دكترآريانفر كه چندتا بچه دارين ديگه چيزي نفهميدم .با صداي يه نفر كه ميگفت حالتون چطوربه هوش اومدم .چشام روباز كردم هرچي سعي ميكردم ببينم ساعت چنده چشام تار ميديد .ازش سئوال كردم بچه ام سالمه گفت آره يه دختر ناز وسالم خدارو شكر كردم . كه بعد يه نفر ديگه اومدو باهم تخت من رو از اطاق عمل آوردن بيرون . .بيرون اطاق بابا ناصر ،عمه ناهيد، رويا جان رو ديدم خيلي درد نداشتم حالم مي پرسيدند به بابايي گفتم سالمه گفت آره خداروشكر ،ديگه نفهميدم چي شد دوبار كه يادم مياد توي اطاق بودم وبچه بغل خاله آزاده .آوردنش هنوز بازم خوب نمي ديدم سعي مي كردم نگاهش كنم خيلي حس جالبي بود يادهستي افتادم بعد گذاشتن نفس رو كنارم گرفتمش توبغلم هركار ميكردم شير نميخورد پرستارا با قاشق بهش شير دادن كمي گريه ميكرد منم درد داشتم بهم مرفين ميزدن .حالم بهتر شد هي نگاهش ميكردم انگشتاشو چك ميكردم .ناخناش يه كم سياه بودن بعد دنبال شباهت بين دوتا شون ميگشتم از نظر وزني از هستي وزنش بيشتر بود. بابا پايدار ومامان سيمين اومدن مامان توي گوشش اذان گفت. فاميل ها براي ديدن نفس جون يكي يكي مي اومدن ومارو شرمنده ميكردن .باباناصر اشاره كرد به پنچره بهم گفت داره برف ميباره بيرون رو نگاه كردم برف همه جارو سفيد كرده بود پیش خودم گفتم هستی که دختر بارونه ووقتی بهدنیا اومد شب نیمه شعبان بود وهمه جا چراغونی ونفسمم که دختر برف شد. ياد هستي افتادم كه بايستي از رفسنجان بياد .از ناصر احوال هستي رو پرسيدم بهم گفت زنگ زدم باهاش صحبت كردم بهش گفتم كه نفس به دنيا اومده در ضمن راه افتاده دارن با خانم ايرانمنش ميان .ما منتظر هستي خانم بوديم وهستي از خيلي وقت پيش كه انتظار چنين روزي رو ميكشيد وديدن نفس آرزوش بود .خبر دادن هستي دم در بيمارستان است بابايي رفت استقبالش وقتي اومدن يك راست رفت سراغ نفس هي قربون صدقه اش ميرفت بعد اومد پيش من بوسيدمش حالم رو پرسيد قبل از عمل هي ميگفت مامان طوريت نميشه هي نگران بود ..ديگه موند پيش نفس غروبي بابا محمود وبچه ها اومدن بابا ناصر مرتب عكس مي گرفت .تا ديروقت هستي پيش ما موند بعد با خاله آزاده رفت خونه كه صبح ساعت پنچ ونيم بره رفسنجان اون شب مثل شب تولد هستي مزاحم عمه ناهيد شديم نفس خانم خيلي بيقراري ميكرد ياد شب به دنيا اومدن هستي افتادم كه تا صبح عمه ناهيد چرخوندش ولي خداروشكر نفس خانم دو وسه ساعت بيشتر گريه نكرد بعد عمه وبابا ناصر هم خوابيدن .روز بعد مرخص شدم بعد نفس مثل هستي زردي داشت دوشب زير دستگاه بود خوب شد .يه مشكل ديگه اينكه  توي بيمارستان دكترصراف نژادبه بابايي گفته بود يه صداي اضافه توي قلبش است بعد تاكيد كرده بود اين برطرف ميشه روزاي اول ممكن باشه ولي كم كم خوب ميشه ولي بايد چك شه .بابايي چيزي به من نميگه روز سوم كه با خاله آزاده ميبرند براي زردي بابايي به دكترعلوي موضوع رو ميگه دكترمعاينه ميكنه واطمينان ميده چيزي نيست روز پنچم من بی خبر از همه چیز با بابايي برديم نفس رو پيش دكتر نيك نفس براي چك كردن زردي  وقتي معاينه كرد روبه ما كرد گفت به شما گفتن قلب اين بچه مشكل داره؟ من از همه جا بي خبر نگاه كردم به بابايي .اون هم در جواب دكتر با اكراه گفت بله همين كه گفت دنيا رو سرم خراب شد ديگه هيچ چيز نمي شنيدم فقط اشكهام مي ريخت ودستام ميلرزيد تنها چيزي يادم گفت يك ماه ديگه معاينه ميكنم اگه برطرف نشده ميفرستم برين پيش متخصص قلب كودكان اين يك ماه چي براي ما گذشت خدا ميداند بس ...... ولي خدا روشكر همه چيز به خير گذشت  .ماچ

گذاشتن اسم نفس مثل نازگل با مخالفت روبرو شد  براي همين طبق توافق سه نفرمون هيوا تصويب وبابايي براي گرفتن شناسنامه به اداره ثبت احوال مراجعه كه اونجا اعلام كردن جديداً هيوا در ليست اسامي پسرانه قرار گرفته كه بابايي خيلي كلنجار ميره واونا قبول نميكنند با من تماس گرفت ويه اسم ديگه بگم .چندروز قبل ار این موضوع که دنبال اسم بودیم  خاله حكيمه گفته بود يه دوست دارن اسم دخترش هاناست كنجكاو شده بودم معنيش رو نگاه كرده بودم که به معنی اميد وآرزو بود همان موقع با هستي صحبت كردم موافقت كرد به بابايي پيشنهاد دادم اون هم قبول كرد ونفس ما شد هانا بله هانا خانم خواهر هستي خانم .كه با اومدنش هستي هم به آرزوش رسيدهورا

خلاصه كنم مامان فريبا با توجه به شرايط كاريش  يك ماه مرخصي گرفت وخونه موند بعد مامان سيمين 15 روز پيش هانا بود ومامان پاس شير ووقت نهار ميآمد پيش دخترش ديگه مرخصي بي مرخصي  ولي تمام كوششم اين بود كه چيزي كم نذارم  توي اين مدت از وقت استراحت ،خواب ،تفريح خودم گذشتم تا زمان نبودم بيش هانا روجبران كنم ايشالا تونسته باشم وظايف مادري رو در مورد هانا انجام داده باشم از 17 فروردين هم خاله مرضيه شد پرستار هانا تا الان. خاله خودش دختر نداره براي همين به هانا ميگه دخترم هانا هم خاله مرضيه رو خيلي دوست داره وبهش وابسته شده منم از اين بابت خيلي خوشحالم. خدايا شكر بخاطر همه نعمتهاي كه به ما ارزاني داشتي.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مريم
1 بهمن 91 11:40
انشاا... كه بچه ها هميشه سلامت باشند . خوب ديگه پدر ومادر شديم كه اين غم وغصه ها را تحمل كنيم البته همه اينها با يك لبخند بچه ها يادمان مي رود . ديدن بزرگ شدن ورشد بچه ها ارزش تحمل سختيها را دارد


واقعاًهمين طوره
ممنون كه حوصله خرج دادي . خيلي كم حافظه شدم مطالب يادم ميره براي همين سعي ميكنم تا يادم نرفته جزئيات رو هم بنويسم چون مرورشون چه تلخ وچه شيرين آدم رو به حال وهواي اون دوران ميبره.
صبا
7 بهمن 91 20:28
سلام .
پیش ما هم تشریف می اورید ؟


حتماً عزيزم
مامان نيروانا
8 بهمن 91 13:51
آخي فريباجون،‌ چه ماجراهايي داشتن نفس خانوم. همه جوره خواسته ثابت كنه كه نفس مامان و باباست. ايشالا هميشه تنش سالم باشه و دلش شاد،‌زير سايه ي مامان و باباي عزيزش. بابا چه ازخودگذشتگي اي كردي شما همه ش يه ماه رفتي مرخصي،‌طفلي هاناي نازنين. طفلي خودت. كاش قَدرت رو بدونن بانوي كارمند نمونه


ممنون فريبا جون توي همون يك ماه هم چند دفعه مجبور شدم برم اداره وقتي موضوع مرخصي رو عنوان كردم بهم گفتند با مسئوليت خودت يك نفر جانشين معرفي كن كه متاسفانه كسي رو نداشتيم واين يعني اينكه مرخصي بي مرخصي سخت بود ولي..... گذشت