هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

هانا ديگه شير مامان نميخوره

1391/12/8 11:55
نویسنده : مامان فريبا
1,040 بازدید
اشتراک گذاری

هاناي عزيزم دو روزه كه ديگه شير نميخوري..خيلي نگران از شير گرفتنت بودم هي امروز وفردا مي كردم دلم نمي گذاشت ازشير بگيرمت ولي چارهي نبود .استرس

بالاخره تصميم گرفتم و6/12/91 كه تقريباً دو سال و 17 روزت بود. تصميمم عملي شد .البته اين دو روز خيلي بهت سخت گذشته. من ببخش مامان ناراحتبه سختي ميخوابي وبهانه زياد ميگيري يادمه وقتي هستي رو از شير گرفتم يه شب ناراحتي كشيد وديگه سراغ نگرفت ولي تو خيلي وابسته هستي ومرتب ازم درخواست میکنی واشک منو در میاری . عصر روز اول که از اداره اومدم خونه خاله مرضیه تو رو با خودش برد که من رو کمتر ببینی. شب که اومدیم دنبالت منو دیدی بهانه هایت شروع شد موقع خواب خیلی بهانه گرفتی بالاخره .با کمک بابایی خوابت کردیم .دیشب خیلی اذیت شدی .تا جایی که هستی جون مجبور شد تا دیر وقت با ما بیدار بمونه وتو رو سرگرم کنه چون بابایی صبح زود مسافر بود وشب دیگه کمکمون نبود .امیدوارم که هرچه زودتربا این مسئله کنار بیایی عزیزم .قربونتون برم دخترای گلم .ماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مريم
8 اسفند 91 14:34
به سلامتي دخترتون حسابي بزرگ شده ديگه با ني ني بودن بايد خداحافظي كنه . اصلا هم نگران نباشيد هفته ديگه حتي مكيدن را هم فراموش مي كنه بزرگتر كه بشه اصلا باورش هم نمي شه كه شير مي خورده مادرها هميشه به فكر بچه ها هستند انشا... هانا جان بزرگ كه شد قدر زحماتتون را مي دونه


نميدونم مريم جان چرا هميشه در مورد هانا احساس گناه ميكنم.فكر ميكنم زمان نوزادي خيلي كم پيشش بودم حتي خيلي وقتا نمي تونستم پاس شير برم .براي همين عصرا كه خونه ميرفتم دائم بغلم بود وشير ميخورد ووابستگيش در زمان كه پيششم زياده اميدوارم همين طور كه ميگي فراموش كنه .ممنونم از محبتت
خاله سارا و انوشا
8 اسفند 91 17:07
سلام فریبا جون آره خیلی سخته سوزان هم شبا کلی گریه میکرده به خاطر روژان این وروجکا چقدر باید غصه بخوری تا بزرگ بشن چه کنیم این بهشت چقدر برای ما مامانا گرونه
ولی حس مادر بودن خیلی شیرینه



سارا جان واقعاً چه تعبير جالبي بهشت براي مامانا گرونه!!
روژان کوچولو
8 اسفند 91 22:51
الهی من فدای هانای گلم بشم خاله.دیگه بزرگ شدی.فریبا جان درست روزای اول از شیر گرفتن روژان برام زنده شد باورت نمیشه وقتی مطلبت خوندم اشک از چشمام جاری شد واقعا سخته ،ولی وقتی چند روز میگذره میگی کاشکی زودتر میگرفتمش چون خوردنشون خیلی بهتر از قبل میشه،حتما یا با لیوان نی دار بهش شیر یا شربت بده یا با پستونک یا با نی معمولی،خیلی خیلی موثر،به محض بهانه گیری بهش تو پستونک بهش حتما شیر داغ یا چای یا شربت نسترن یا بیدمشک و بهارنارنج بده که تو چند روز اول آرومتر باشه،ولی یه مشکل دیگه که هستش کنترل ادرار از دستشون خارج میشه ولی کم کم بهتر میشه،ایشالا خدا حافظ هانای نانازم باشه و به راحتی با این موضوع کنار بیاد،روی ماهشو ببوس هستی گلمم ببوس


قربونت برم سوزان جان اين چند روز من هم خيلي ياد تو وروژان جان بودم چون از خاله بتول شنيدم كه خيلي روژان بيقراري ميكنه ومامان پر از احساسش هم بيشتر .خوب خدارو شكر كه طي شد وروژان جان ديگه خانم شده .ممنونم بهم خيلي اميدواري دادي دست گلت دردنكن .در ضمن همين الان به خاله زنگ زدم كه براش شربت بيدمشك درست كنه توي پستانك بهش بده.روژان عزيز رو از طرف من ببوس


مینا
11 اسفند 91 20:25
سلام
وای چقدر عجیبه این جریاناتِ از شیر گرفتن فریبا خانوم
من دختر خالم نمی دونید چه کار که نپرداخت تا بچشو از شیر بگیره...!! همش یه چشش خون بود یه چشش اشک!!!
حالا اون بچش پسر بود زیاد عین خیالش نبود به قول مامان بزرگش"طبعش بلنده".پسرا فک کنم راحت تر کنار میان.
ولی دختر خالم که خودشو تیکه تیکه کرد تا این دورانو بگذرونه.خالمم جنگ اعصاب داشت با این دختر و نوه ش!! خلاصه فریبا خانوم هرچی هست یه چیز عرفانی ای توش هست که هیشکی به جز "مادر" نمی تونه طعمشو بچشه.
امیدوارم این دورانِ سخت هم برا شما هموار شه هم برا هانا خانوم


ممنونم مينا جان .هانا ديگه كم كم با اين مسئله داره كنار مياد خيلي به هردومون سخت گذشت .ولي ديگه گذشت.
صبا
11 اسفند 91 23:14
امیدوارم این دخملی هرچه زودتر با این مسیله کنار بیاد و دیگه نه شما ناراحتی ای داشته باشید نه تواهر گلش مجبور بشه تا دیر وقت بیدار بمونه.


مرسي صبا جون كم كم داره كنار مياد .