هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

تولد هستي مامان

1391/5/19 14:29
نویسنده : مامان فريبا
1,162 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

چند وقته ميخواهم از روز بدنيا اومدنتون بنويسم ولي نميدونستم از كجا شروع كنم ،خوب نازگل و نفسم براتون بگم كه هستي عزيز وقتي به دنيا اومد 4 ماه بخاطر دل دردهاي كه داشت وبه تشخيص دكترقولنج شكمي بود مرتب گريه ميكرد تاجاي كه اوايل  ازساعت7 صبح كه بيدار مي شدم تا عصر كه بابات از اداره مياومد من حتي فرصت اينكه دست وصورتم بشورم نداشتم هستي 25 روزه بود كه ما ازكرمان اومديم سرچشمه من 25 روز خونه مامان سيمين بودم ومامان سيمين ، خاله آزاده و فروغ از من وهستي پرستاري ميكردند هستي نوزده مهر هشتادودو شب نيمه شعبان در بيمارستان ارجمند متولد شد همنطور كه بابا نوشته تمام شهر چراغوني بود دكتر گفته بود 16 مهر ولي چون من سرما خورده بودم افتاد براي 19 مهر اون روز صبح زود با  خاله آزاده با بابا ناصر رفتيم بيمارستان اگر 16 مهر شده بود بابا ناصر نميتونست بيايد چون رئيس جمهور اون زمان آقاي خاتمي بود وبراي بازديد 16 مهر اومد سرچشمه بابا هم كه مدير اموراجتماعي وروابط عمومي بود كلاً گرفتار بود وبه من گفت كه من طرف صبح  نميتونم بيام ولي سعي ميكنم براي عصر بعداز مراسم خودم برسونم كرمان كه خوشبختانه 16 مهر كه من با خاله آزاده رفتيم بيمارستان دكتر بيهوشي تا من ديد وگفت سرما خوردي گفتم آره گفت نميتوني عمل بشي دارو نوشت گفت برو يكشنبه 19 مهر بياد كه ما برگشتيم ومن به بابات خبر دادم واون خوشحال شد كه يكشنبه ميتونه پهلوي من باشه به هرحال 19 مهر صبح زود من وبابا ناصر وخاله آزاده  رفتيم بيمارستان ومن آماده شدم كه برم اطاق عمل كه خاله پري،فروغ،عمه ناهيد هم اومدن بيمارستان وساعت 11 من رفتم اطاق عمل بعد پرستار كه ميخواست بيهوشي بزن براي سرگرمي من پرسيد بچه دختر يا پسر گفتم دختر گفت اسمشو چي ميخواهي بزاري گفتم باباش ميگه نازگل (چون ازهمون موقع كه فهميديم دختره بابا ناصر ميگفت نازگل بابا ) بعد ديگه هيچي نفهميدم كه با صداي يه غريبه كه ميگفت خانم پايدار چطوري بهوش اومدم كه انموقع داشتن من ميگذاشتن روي تخت چشمهايم تار ميديد بابا ناصر، بابا پايدار، خاله ها همه، عمه ناهيد،دايي وزن دايي مظفر دور تخت بودند اولين كاري كردم ساعت نگاه كردم 11:50 بود بعد گفتند بچه11:30 به دنيا اومده درد داشتم بابا ناصر بالاي سرم بود حالت تهوع امانم نميدادوسرفه هاي پي درپي كه درددل شديدي بهمراه داشت  اولين سوالي كردم بچه سالمه كه بابا گفت آره وهمون موقع سه تا النگو كه سه تا ش هم قبلاً برايم خريده بود را دستم كرد ومنو بوسيد وتبريك گفت زن دايي مظفر بجه رو آورد پيشم وگفت ببين دخترتو چه خوشگل زود شيرش بده خيلي درد داشتم نازگل گرفتم تو بغلم وشروع كرد شير خوردن حس قشنگي بود داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم دختر عزيزم تو بغلم گرفته بودم ومي يوسيدمش وخدارو شكر ميكردم كه سالمه  واون هم مرتب شير ميخورد تاعصربي بي جان(خدا رحمتش كنه) ودايي علي ومحمد،وزن دايي حبيبه وليلي كه اونموقع  نامزدبودو تمام خاله ها من پروين، مهين، بتول،اقدس  ودختراشون  ودختر دايي ها، همه براي ديدن روي گل نازگل خانم اومدن بيمارستان شب هم مامان سيمين و عمه  ناهيد پيش ما موندن وبابا هم به اصرار عمه ناهيد رفت خونه عمه كه استراحت كنه وفردا صبح بيايد اون شب نازگل خانم تا صبح شير خوردو جيغ كشيد ونگذاشت مامان سيمين وعمه  يك دقيقه بخوابند وعمه مرتب اونو مي چرخوند من فهميدم كه نازگل دختر پر سرو صدايه وگفتم خدا به فرياد من برسه و4 ماه مرتب گريه ميكرد روز بعد عمه  نجمه با خاله حاج بي بي ورويا ومريم اومدن ديدنت وبابا ناصر رفت كه بابا محمود بياره ولي متاسفانه گفتن سرما خورده وفقط زهرا با صدري اومدن بالاخره نازگل خانم شكمو بود ميخورد وگريه ميكرد شب بعد هم بابا ناصر وخاله پري پيشمون بودند وروز بعد مرخص شديم رفتيم خونه مامان سيمين وبعد كه زردي  گرفت دخترمون وبابا ناصر هم كار داشت رفت سرچشمه  من خاله آزاده وحميد آقا برديمش دكتر آزمايش نوشت كه من نتونستم ودل نمي كردم كه خاله بردش دو شب هم زير دستگاه بود اون دوشب من اصلاً نخوابيدم خيلي سخت گذشت  تا ده روز هم صداش ميكرديم نازگل وني ني گلو وبلاخره اسمش گذاشتيم هستي  وهستي خانم تا4 ماه گريه ميكرد ومن وبابا ناصر اون ميذاشتيم تو چادر يا پتو وتابش ميداديم خواب كه ميرفت تا مي ذاشتيمش پائين چشاي نازش باز ميكردو دوباره گريه ميشد بالاخره بعد 4 ماه كه مرخصي ماتموم شد وما خاله بازمانده رو بعنوان پرستار استخدام كرديم برگشتم سركار اون موقع ديگه همانطور كه  دكترتشخيص داده بود  آروم شده شانس من بود ديگه  هستي جون وقتي دو سال ونيمش شد رفت مهد كودك ولي چون به خاله وابسته شده بود يك ماهي شد كه هرصبح خاله بازمانده با هستي ميرفت مهد تا هستي به مهد عادت كرد واقعاً خاله به هستي خيلي ميرسيد وهواش رو داشت هستي هم هنوز يادش ميكنه وخيلي دوستش داره  هستي كم كم كه بزرگتر مي شد ازما خواهر ميخواست وما هم تصميم گرفتيم برايش نفس جون رو بياريم كه داستان نفس جان باشه براي بعد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)