هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

اول مهر 91و آغاز كلاس سوم

امروز صبح زود هستي خانم از خواب بيدار شد بعد از خوردن صبحانه وپوشيدن لباس فرم با شوق وذوق وكمي دلهره آماده رفتن شد البته چند وقت همش سوال ميكنه 17 دسامبر كيه واز  پيشگويي نوستراداموس ميگه از ديشب  هم اين فكر توي ذهنش چرخ ميخورد كه صبح چند دفعه تكرار كرد كمي عصباني شدم بهش تذكر دادم كه ديگه تكرار نكنه ظهر كه اومد براش توضيح ميدهم  بيخيال... خوب بگذريم ديشب قرار شد بابا جون هستي رو همراهي كنه ميخواستم هستي رو بدرقه كنم كه وروجك خانم آشفته از خواب بيدار شدن وبا خاله خاله گفتن توجه همه رو به اتاق خواب جلب كرد .خاله رفت آوردش اولين چيزي كه گفت كفش بود چون پريروز براش دمپايي خريده بوديم كلي دوستشون داشت اول صبح پاش كرد وبا...
1 مهر 1391

19 ماهگي

  امروز هاناي گلم 19 ماهه شدي مباركت باشه عزيزم درضمن بهت بگم ماماني امروز حادثه هم ديدي كه بخير گذشت وروجك انگشتتو با قيچي بريدي كلي گريه كردي اسم قيچي رو مي شنيدي يا قيچي رو ميديدي  مي ترسيدي وفرار ميكردي مرتب هم انگشتتو مي اوردي جلو لبمون ميگفتي بوس بلاخره كار ما شده بوسيدن انگشت پرنسس .هستي خانم هم به توصيه آقاي  مشاوردو شبه كه توي اتاق خودشون ميخوابه ديگه خانم شده واصرار داره هانا هم شب پيشش بخوابه قربون شاهزاده خانم برم     ...
19 شهريور 1391

واكسن 18 ماهگي

هفته قبل وارد 18 ماهگي شدي عزيز دل ومن نگران واكسن زدنت بودم چون اين واكسن خيلي دردش شديد تا حدي كه بچه ها از پا مي افتن ونميتونن راه برن ومركز بهداشت فقط سه شنبه ها اين واكسن راتزريق ميكنه  هفته قبل هنوز 18 ماهگيت كامل نبود افتاد براي اين هفته كه دل رويك دل كرديم وبا هستي وخاله مرضيه (پرستار) رفتيم مركز بهداشت وطبق معمول كه من ميترسم خاله تورو برد وواكسنت روزد من وهستي هم براي اينكه صداي گريه ات رونشنويم بعد توصيه فراوان به خانم پرستار وخاله كه خوب بزنيد مواظب پاش باشيد واون قول داد كه نهايت دقت رو ميكنه ومراقبتهاي بعد واكسن رو سوال كردم رفتيم هستي رو كه از ديشب بدنش به خارش افتاده رو به خانم  دكتربخشي  نشون داديم ودكتر گفت ...
24 مرداد 1391

راه رفتن هانايي

خيلي وقت بود ميخواستم خاطراتمون بنويسم كه تصميم قطعي مصادف شد با تاتا كردن هانا عزیز دلم سه هفته كه راه افتادي البته راه رفتن كه چه عرض كنم دويدنه .كم كم  داشت نگران ميشدم هستي جون وقتي 13 ماهه بود راه افتاد ولي تو 17 ماهگي راه افتادي . دوست داشتي روي زمين نشسته و خيلي سريع وبا مزه بخزي وبري  بابا جون ازت فيلم گرفته .همه عاشق اين حركتت بودن كلي تو فاميل پيچيده بود خبرا تهرون به خاله اقدس ايناهم رسيده بود آنا وآذيتا وقتي آومدن كرمان گفتن شنيديم خيلي با حال نشسته ميره.وقتي ديدند كلي خنديدند ولي حالا ديگه خانم شدي راه ميري در ضمن بگم بهت اگه دير راه افتادي در عوض خيلي زود  به حر...
21 مرداد 1391

كلمات هانايي

ملوسم برات بگم هفت ماهه بودي كه اولين كلمات شيرين را مثل بابا ،آبؤ را به زبون آوردي وما كلي ذوق كرديم  الانم كه يكسال ونيمه شدي  يه عالم حرف ميزني وبه هستي ميگي ادني حتي ميتوني جمله دو وسه كلمه اي با فعل بگي چند روز پيش كه كرمان بوديم هستي از كلاس رياضي اومد وگفت مامان بابا كارداشت رفت بيرون بعد تو با تعجب من نگاه كردي وگفتي مامان بابا تؤ   اون موقع ميخواستم درسته بخورمت اينقدر شگفت زده شدم كه دوست داشتم يك سره تكراركني وحتي خاله آزاده اينها هم مات ومبهوت مونده بودند كه توچي گفتي حالا ديگه خانم شدي اسم همه رو ويانا ، مهدي ، حياط، آله ، عمي ،بابا نا ،به بابا پايدار ميگي بابا پا  ،..... ...
21 مرداد 1391

ژست هانايي

  نفسم بهت بگم بعضي از كارات واقعاً دوست داشتنين مثلاً كيف  يا ساك دستيهاي هستي رو برميداري وميندازي روي دستت(بين ساعد وآرنج) وبعد هم مثل يه خانم با كلاس راه ميري ونازمياري اون موقع خوردني ميشي يه عادت دگه هم اين كه دوست داري روي بلندي بشينيي چهارپايه، هندونه، خربزه،توپ هرچي كه از زمين بالاتره  بعد كه ميشيني پاي راستتو ميگذاري رو پاي چپ وكلي ژست ميگيري و ميگي عسك  تكيه كلامت شده بالا وواقعاً مثل يه ملكه بالا بالاها ميشيني ودستور ميدي.بعضي وقتها هم انگشت اشارتو ميذاري رو لپتو چشمك ميزني وعشوه مياري وميگي ناز.یعنی براتون ناز میارم .   ...
21 مرداد 1391

يادمان يكسال ونيمي

18ماهگي هاناي گلم امروز 19 مرداد قدم گذاشتي توي يكسال ونيمي عزيز دلم خيلي خانم شدي همه چيزو ميفهمي ديگه نگاه كردنت وحرف زدنت معني دار شده ديروزبا هستي وتووبابا ناصر رفتيم فروشگاه رنگين كمان نمي دوني چه چوري ذوق ميزدي وبلند بلند حرف ميزدي ميگفتي  ادني بياواسباب بازيها رو نشون هستي ميدادي ودستت به هركدوم ميرسيد بر ميداشتي وبه من وهستي ميدادي آخر سرهم سه تا عروسك عين هم  برداشتي وحاضر نبودي پس بدي كه بالاخره هين جور كه بغل بابا ناصربودي هستي موفق شد راضيت كنه ويكشون كه پستانك داشت بايه بازي سرگرمي  برات خريديم وهستي هم يك هاپو روباتيك برداشت كه تو هم خيلي دوستش داري درضمن بهت بگم تو هم مثل هستي خيلي حيوون دوستي و...
19 مرداد 1391