هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

حكايت توت خوردن

درخت توت توي حياط خونمونه هم توت سفيد داره هم توت سياه كه امسال اولين سال توت داره .هاناعاشق توت سياهه ديروز كه با هانا تنها بوديم . رفتيم توت چيديم .  بعضي شاخه هاش پايينه دستش ميرسيد  چند تا چيد يكي رو با برگ چيده بود اول توتش رو جدا كرد بمن داد بعد با عجله برگ رو به طرفم گرفت گفت اين هم كاغذش اول متوجه نشدم چي ميگه يهو فهميدم چي گفت بعد كه نشستيم توت بخوريم همه توت سياه رو براش گذاشتم وخودم توت سفيد ميخوردم همين جور كه مشغول خوردن بوديم  يه توت سياه بهم دادو گفت مامان از سوخته هاشم بخور، من موندم  ............ ...
16 ارديبهشت 1392

چادر نماز گُل گُلي

  هاناي من  از بس چادر نماز بزرگ  سرت ميكني وميخوري زمين، از خیلی وقت پیش توی فكرتهیه چادر نماز برات بودم  ديشب فرصتي پيدا كردم .چون هستي  رو عصر بردم  تولد همكلاسيش فاطمه بقول خودش فاطمه باقري 2 و تو هم بعد از كلي بهانه گرفتن براي نبود هستي با تاب دادنت توي پتو (بياد بچگي هستي)باكمك بابايي خوابت برد. بابايي هم مشغول كتاب خوندن شد. منم ٢٦ آذر فارغ از همه رفتم به جمع وجور كردن انباري كه يه ساك لباس از بچگي هستي كه نگه داشته بودم وقتي بزرگ شد ببينه چقدر كوچلو بوده رو پيدا كردم داخلش از جمله چادر هستي رو كه زن دايي حبيبه براش دوخته بود رو ديدم . لباسا من  رو با خودشون به خاطرات بچگي...
27 آذر 1391
1