هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

خاطرات نوروز 92

نفساي مامان فكر ميكنم  تعطيلات خوبي رو پشت سر گذاشتين اگر چه امسال  مسافرت نرفتين ولي مطمئنم خاطرات نوروز 92 برايتان  شيرين وماندگار خواهد بود . هستي جون كه اينقدر براش خوش گذشت بعيد ميدونم فراموش كنه اما هاناي عزيز مي نويسم برات تا بعدها  با مرورشون بدوني كه نوروز 92 كه دو ساله بودي چطور گذشت . از چهارشنبه سوري بگم براتون كه مهدي جان از چند هفته قبل مشغول تهيه فشفشه وترقه و  ذخيره  كردن چوب خشك وهيزم هاي بود  كه  بابا پايدار به جهت سر وسامان دادن به باغچه كوچك حياط با صفاشون .جمع كرده بود . اون روز هوا سرد وباروني بود آب توي كوچه جمع شده بود مهدي هم هيزم ها رو وسط كوچه چيده بود .و مامان سيم...
1 ارديبهشت 1392

سفره هفت سين

    هستي از بين بچه هاي كلاس انتخاب شده بود براي بردن سفره هفت سين سال 92 كه من هم با وجود گرفتاريهاي زياد از جمله سرما خوردگي شديد هردوشون كه يك هفته است درگيرم وكارهاي خونه و...... بالاخره مجبور شدم با كمك خودش وخاله ايرانمنش سفره هفت سين رو آماده كنيم وعكس يادگاري از هستي وهمكلاسيهاش بگيريم.                                                        &nb...
23 اسفند 1391

بعد از يك روز برفي

عزيزان دلم براتون بگم آخر هفته اي خيلي خيلي خيل......خوبي برامون و مخصوصاً براي  بابا يي بود ميدونم خيلي براش خوش گذشت . عصرچهارشنبه رو كه مجبور شديم رفسنجان بمونيم چون هستي كلاس داشت .شامم كه با پيشنهاد من توي اون هواي سرد رفتيم بيرون خورديم  دريك دريك لرزيديم ولي خيلي با حال بود.صبح زود قرار بود راه بيفتيم چون هستي ساعت 10 كلاس زبان داشت .هستي وبابا طبق معمول تلويزيون تماشا ميكردن من هانايي هم رفتيم لالا كرديم نميدونم ساعت دو ونيم يا سه بود هانا آب خواست بلند شدم بهش آب بدم ديدم بابا بيداره تعجب كردم .رفتم آب بيارم ديدم دوربين رو ميزه فكر كردم آماده كرده براي فردا چون قرار بود با دوستان بابايي بريم بيرون .سوالي نكردم رفتم بع...
9 دی 1391

5 دي

امروز اوضاع مساعد نبود بابايي از ديروز سرما خورده  وامروز نرفت سر كار حال واحوال خوشي نداشت از ديروز كه اومده كاپشن به تن ،هد به سر، جوراب به پا، ماسك به دهان ،لالا كرده مامان هم طبق معمول آستينا بالا مقنعه به سر اول سوپ بعد هم انواع واقسام جوشانده ،كه حال بابايي زودتر خوب بشه .هانايي هم كه طبق معمول آويزون ماماني يا بايد از توي يخچال بيارمش بيرون يا از توي سطل برنج  تارگيها ميره روي ميز آئينه هستي ميشينه ودست ميزنه ديروز صداي از اطاق هستي اومد وقتي رفتم ديدم از روي ميز كتابي هستي رفته بالا ونشسته روي ميز ودستش خورده به وسايل روي ميز كه افتادن زمين واي اگه خودش افتاده بود؟؟؟ ديگه بايد چهارچشمي مواظبش باشم .از ...
5 دی 1391

بیست بهمن نود

امروز هاناي عزيز 22 ماهه شدي مباركت باشه عروسكم .  گفتم یادی از جشن تولدسال گذشته بچه ها كه هردو رو با هم با تاخير گرفتيم کرده باشم. تقريباً بعد از10ماه موفق شدم سي دي عكساشون رو از آتليه بگيريم .عكس هاي تولد خيلي وقت پيش آماده شده بودن فيلم وسي ديشون رو موفق شدم پنچشنبه بگيرم. تولد هانا هم نزديكه گفتم چند تااز عكساي تولد يك سالگي هانا وهشت سالگي هستي رو توي وبشون بزارم.هانايي هر وقت عكسي مي بينه يا جايي تولد ميره. ميگه مامان منم تولد.نميدونم با توجه به اينكه تولد هستي مصادف شدبا جشن خاله شهرزاد ونتونستيم براش جشن بگيريم بعد هم با خريد هديه اش (مگي)اعلام كرد من نميخوام جش تولد برام بگيريد .حالا با هانا چه كنيم كه تمرين كرد...
19 آذر 1391

ادامه....

امروز ديگه نه من جرات كردم از باباي بخوام بمونه  نه اون به روي خودش آورد.بای بای کنان رفت . اول با خودم گفتم 2 ساعت ساعتي ميگيرم هوا گرمتر ميشه هانا رو دوباره ميبرم اداره.صبح زود طبق معمول وظايفم روانجام دادم هستي كه رفت ،نهار ظهرو گذاشتم صبحونه هانارو هم دادم .ساكش رو آماده كردم داشتم لباساشو مي پوشيدم كه پرسيد "مامان كجا برم اداره ؟"گفتم آره عزيزم ،دوست داري با تاكيد گفت بيام .دو دل بودم چون از يه طرف توي اداره كار زياد داشتم از طرفي ديروزم برده بودمش ،موقعيت مناسبي هم براي مرخصي كامل روزانه نداشتم.به حال خودم تاسف خوردم توي اين شهر غريب نه فاميلي..... اگه كرمان بوديم آلان همه سرو دست مي شكستند مثل آخراي هفته كه هنو...
15 آذر 1391

باباي فداكار

  امروز صبح زود هانا از خواب بيدار شد ومستقيم رفت پيش باباي كه در حال آماده كردن صبحانه وبرداشتن نهارش كه ديشب براش تدارك ديده بودم بود كه  راننده سرويس خاله مرضيه تماس گرفت ( خداروشكر باباي هنوز نرفته بود سرچشمه ) وگفت خاله نيست مثل اينكه همسرشون مريض شده بيمارستانه امروز نميتونه بياد.از يك طرف براي خاله ناراحت بودم از طرفي نميدونستم با اين مشغله كاريي كه از پريروز برام پيش اومده بود (باباي هم در جريان بود كه حتي وقت نهار ونمازم نتونسته بودم سري به هاناي بزنم چه برسه به پاس شير) چكار كنم . اين دوروز علاوه براينكه توي اداره سرم شلوغ بود توي خونه هم خير سرم  از ساعت 5 تا11 شب درگير پختن مربا وشربت به ليمو بودم  حسابي خست...
14 آذر 1391
1