هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

هانا ديگه شير مامان نميخوره

هاناي عزيزم دو روزه كه ديگه شير نميخوري..خيلي نگران از شير گرفتنت بودم هي امروز وفردا مي كردم دلم نمي گذاشت ازشير بگيرمت ولي چارهي نبود . بالاخره تصميم گرفتم و6/12/91 كه تقريباً دو سال و 17 روزت بود. تصميمم عملي شد .البته اين دو روز خيلي بهت سخت گذشته. من ببخش مامان به سختي ميخوابي وبهانه زياد ميگيري يادمه وقتي هستي رو از شير گرفتم يه شب ناراحتي كشيد وديگه سراغ نگرفت ولي تو خيلي وابسته هستي ومرتب ازم درخواست میکنی واشک منو در میاری . عصر روز اول که از اداره اومدم خونه خاله مرضیه تو رو با خودش برد که من رو کمتر ببینی. شب که اومدیم دنبالت منو دیدی بهانه هایت شروع شد موقع خواب خیلی بهانه گرفتی بالاخره .با کمک بابایی خ...
8 اسفند 1391

پي نوشت

    يكم اسفند يه جشن تكليف كلي  برگزار شد .هستي خانم هم اون روز از طرف مدرسه بدون كيف وكتاب با دوستاش رفتن جشن و نهار هم مهمان مدرسه بودن .بهش خوش گذشته بود. فقط از جمعيت زياد كه حضور داشتن شاكي بود .ظهر كه برگشت بهم گفت دوست داشتم جشن توي مدرسه وبا حضور والدين برگزار مي شد.فدات بشم عزیزم که اینقدر خانم شدی خوشگل مامان.                                              ...
8 اسفند 1391

مُكلف شدنت تبريك

                                      مباركت باشه هستي ِعزيز ما                                           ديروز هستي خانم بايه كيف خيلي قشنگ آمد خونه، خيلي خوشحال و گفت مژده بده مامان جشن تكليف داريم اين هم چادر نماز وسجاده اش .خيلي خوشحال شدم وبوسيدمش ...
18 بهمن 1391

هاناي قصه گو

ديشب موقع خواب مثل هرشب هستي كتاب داستان آورد كه براش بخونم راستش حس كتاب خوندن رو نداشتم براي همين به هستي پيشنهاددادم بخونه و ما گوش كنيم هستي بهانه آورد كه من حوصله ندارم من گفتم پس هانا قصه بگو ما گوش ميكنيم هانا اينجوري شروع كرد. يه كي بود يه كي نبود غیرِ خدا هيچي نبود يه زنبور بود يه تخم كردتخمش افتاد ورفت خونه خانم مرغه خانم مرغه گفت قُت قُتاز ....كه هستي منفجر شد البته هر كلمه كه هانا ميگفت هستي ميزد زير خنده براي همين هانا عصباني شد وگفت هستي ميگم نخن .هستي هم نميتونست خودش رو كنترل كنه وهانا هم قهر كرد وديگه نخوند خيلي دوست داشتم ادامش رو هم مي شنيدم براي همين تصميم گرفتم از امشب قصه گو ما هانا...
11 بهمن 1391

هاناي بامزه

تا حالا هانايي تو  فقط ناز  بودي چند روزي هست كه با مزه شدي .با مزگيت هم از اونجا شروع شد كه دايي محمد بهت گفت هاناي زيبا روكردي بهش وگفتي بامزه ام .خودم هم بهت ميگم ميخورمت خيلي خوشمزه اي اعتراض ميكني وميگي با مزه ام . قربونت برم  پنچشنبه كه ما كار داشتيم تو وهستي  موندين پيش خاله آزاده . خاله گفت با دوست ويانا كه اسمش فاطمه است داشتي بازي ميكردي كه فاطمه به خاله آزاده گفته سرم درد ميكنه حالم بده  هاناي عزيز تو رو كردي به فاطمه  وگفتي پ اشو برو آب بزن به صورتت خوب ميشي همه حُضار به قول خاله آزاده شاخ درآوردن. اون هفته هم كه كمي سرما خورده بودي وقتي زنگ ميزدم خو...
8 بهمن 1391

23 ماه گذشت

ََََهاناي مامان امروز شدي 23 ماهه،  مبارك باشه عزيزِ دلم، كاملاً ورجك شدي  از كدوم كارات بگم بعضياشون رو كه  خجالت ميكشم ....بذار ننويسم  حالا .......تومگه موشي سيم برق رو گاز ميزني مگه آشپزي زير ظرف غذارو خاموش وروشن يا شير گاز بخاري رو مي بندي   اينا.......... خطرناك هانا .چهار چشمي بايد مواظبت باشم. از كارهاي خوبت بگم.وقتي چيش ميكني فقط خودت بايد لگنتو توي توالت فرنگي خالي كني بعد هم بگي دستامو بشور شبها هم ديگه پوشك نميشي. توي كارهاي خونه بهم كمك ميكني مخصوصاً درجمع كردن ظرف ها وبردن به آشپزخونه وتلق وتلق انداختن توي ظرفشويي ،انداختن اشغال توي سطل حتي توي ماشين هم اشغال رو ميدي به من وميگي بنداز اشغا...
19 دی 1391

شيطنت هاي هانايي

مثل هر عصر، كه وارد خونه مي شم وشما خوشگلام اگه بيدار باشين پشت پنچره با لبخند ميبينمتون وبمحض ورود مي پرين توبغلم .بله بيدار بودين واستقبال گرم هم انجام شد  از تون پرسيدم چه خبر كه هانايي فوري گفت سلامتي كه من وهستي وخاله  خيلي تعجب كرديم .فدات بشم ماماني ايشالا هميشه شماها سلامت باشيد عزيزانم .  مامان رفت  آشپزخونه كه براي شب و وفردا ظهرغذا درست كنه وهانا هم با ظرف وظروف توي كابينت ها سرگرم هرچي كه زورش ميرسيد برداره ،آورده بود وسط آشپزخونه به سختي جا بجا مي شدم. هرجا پا ميذاشتم بشقابي، كاسه، يا قاشقي ميرفت زير پام با اينحال خوشحال بودم سرگرمه و ديگه نميخواهد آويزونم بشه هستي هم از بابا اجازه گرفته بود كه ازسا...
11 دی 1391

من از زبان تو

  هاناي عزيز  ديشب( 7/9/91) براي اولين بار صدام زدي مامان فريبا خيلي ذوق زده شدم باورم نمي شد چون تا ديشب فقط مامان بودم برخلاف باباي كه از خيلي وقت پيش بابا ناصر بود البته تلفظ اسم من كمي مشكله،يادم  هستي جون هم اوايل من رو به اسم مامان بيا صدا ميزد وتلفظ فريبا براش سخت بود .بالاخره ديشب قند توي دلم آب شد باباي هم تعجب كرده بود بروي خودش نياورد ولي زير چشمي نگاهت كرد ولبخند زد.هستي جون هم خوشحال شده بود و چند دفعه مثل تو تكرار كرد.هاناي عزيز خيلي كلمه ها رو قشنگ ادا ميكني چند روز پيش ازم كرم اكسيد دوزنگ خواستي خيلي قشنگ گفتي همون موقع ميخواستم گازت بگيرم آخه هم ميدوني كرم رو براي چي ميخواهي هم قشنگ ...
8 آذر 1391

هاناي ناز

هاناي عزيز ديروز بعد از ظهر با هستي كلي برات خنديديم آخه عمه نجمه با عمو مهدي  قرار بود بيان پيشمون ما خوشحال ومنتظر توهم طبق معمول خودتو حسابي ماست مالي كرده بودي عادت داري وقتي ماست ميخوري ديگه به دست ،پا ، موو لباسات هم ماست ميدي بخورن .بهت گفتم هانا جون بيا بريم دست و روتو بشورم لباستو عوض كنم تميز بشي  گفتي خوبم گفتم الان عمه مياد اينجوري خيلي زشت شدي تا اينوشنيدي اخماتو مثل آدم بزرگا كشيدي بهم گفتي من نازم ،نميدوني من و هستي چقدر خنديديم وتو هم عصباني شده بودي ومرتب تكرار ميكردي  نازم بهت گفتم آره نازي براي اينكه نازتر بشي كه اون وقت منطق خانم قبول كردي ودسته گل شدي.        ...
1 آذر 1391