هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

هاناي قصه گو

1391/11/11 14:31
نویسنده : مامان فريبا
981 بازدید
اشتراک گذاری

ديشب موقع خواب مثل هرشب هستي كتاب داستان آورد كه براش بخونم راستش حس كتاب خوندن رو نداشتم براي همين به هستي پيشنهاددادم بخونه و ما گوش كنيم هستي بهانه آورد كه من حوصله ندارم من گفتم پس هانا قصه بگو ما گوش ميكنيم هانا اينجوري شروع كرد.قلب

يه كي بود يه كي نبود غیرِ خدا هيچي نبود يه زنبور بود يه تخم كردتخمش افتاد ورفت خونه خانم مرغه خانم مرغه گفت قُت قُتاز ....كه هستي منفجر شد خندهالبته هر كلمه كه هانا ميگفت هستي ميزد زير خنده براي همين هانا عصباني شد کلافهوگفت هستي ميگم نخن .هستي هم نميتونست خودش رو كنترل كنه وهانا هم قهر كرد وديگه نخوند خيلي دوست داشتم ادامش رو هم مي شنيدم براي همين تصميم گرفتم از امشب قصه گو ما هانا باشه .تا قصه هاش رو بنويسم .قلب

ديروز عصر هم من  به واسطه كاراي خطرناكي كه هانامرتكب ميشه ازدستش  ناراحت شدم براي همين باهاش قهر كردم دنبال من دويد وگفت مامان خيلي دوست دارم بوسم كن بوسم كن .بعد هم به من گفت شربت ميخواهم گفتم باشه الان كارم تموم ميشه  هنوز ميخواستم برم ديدم رفت توي آشپزخونه بعد هم با دوتا ليوان بزرگ دوغ كه به سختي حملشون ميكرد اومدگفت براي هستي ميارم رفت وبا يه ليوان ديگه اومد تعجب كردم. پشت سرش رفتم ببينم دوغ روي زمين نريخته باشه. كه ديدم بطري روي زمينه در يخچال هم بسته حتي يه قطره هم نريخته بود فوري  در يخچال رو باز كرد بطري رو سر جاش گذاشت .بهش آفرين گفتم  وبا هستي كلي براش دست زديم .تشویق

چند روز پيش هانا خيلي آب مي خورد مهدي بهش گفت هانا اينقدر آب نخور مي تركي گفت بادبادك مي تركه.ماچ

جديداًخيلي حاضر جواب شده وهيچ حرفي رو بي پاسخ نمي گذاره .قلب البته مي دونم اينه همه بخاطر اينه كه هانا استاد خوبي مثل هستي خانم داره .قربون دوتاتون برم من.ماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

صبا
12 بهمن 91 14:04
الهی فدای این قصه گفتنت بشم.
خاله جونم وبلاگ ریحانه را اپ کردم لطفا سر بزنید.


ممنون عزيزم حتماً سر ميزنم
مريم
15 بهمن 91 8:06
ماشاءا... بزرگ شده حسابي . از شما داداش نمي خواد ؟


فعلاً هستي خانم داداش مي خواهد
مینا
16 بهمن 91 12:38
سلام خانمِ فریبا
اختیار دارید شما کی بدون رعایتِ آداب قدم رنجه فرمودید که این بار دومتان باشد؟!خجالتمان ندهید
خواهش می کنم شما لطف دارید مایه ی شرمساری ست که بعد از اقامتِ شما در آن خانه ی یاس یکی،هنوز آن نقاشی های چپر چلاقی بر دیوارها بوده،کاش دیوارها را قبل از تخلیه ی خانه رنگ می زدیم!! یا شاید هم این قضیه مالِ آن وقتی ست که شما در خانه ی ما مهمان بوده اید!! حقیقتش درست یادمان نیست اما اینکه شما هنوز آن نقاشی ها را به خاطر دارید،مایه ی شعف و خوشحالیِ ماست.من فکر می کردم فقط من و والدینم آن نقاشی ها را می شناسیم،اما گویا فرشتگانِ دیگری هم در زندگی مان حضور داشته اند که ما به دلیلِ سن کم،متاسفانه بخش عظیمی از خاطراتِ ده سالِ پیش را به یاد نداریم و این فرشتگان آن ها را به ما یادآوری می کنند.از شما متشکرم خانمِ فریبا
خانه ی یاسِ دهی ولی خوب یادم است.یادم است یک بار جلوی پای شما پخش زمین شدم و چقدر خجالت کشیدم
خانه ی شما درست در انتهای یک سراشیبیِ تند قرار داشت و محلِ دور زدنِ ما با دوچرخه هایمان بود.خوشگل ترین خانه ی خیابانِ یاس 10 بود...یادش به خیر...
چقدر جایتان در این خیابان خالیست فریبا خانم...این خیابان دیگر رنگی ندارد.فقط ما هستیم و آقای فروهر(بهاره و غزاله).ولی به ندرت همدیگر را می بینیم.دکتر ایرانمنش و خانمِ نکوئی هم که رفتند کرمان،برای همیشه.بقیه را هم که اصلا نمی شناسیم...
کاش می شد وقتی یک همسایه از خانه اش نقل مکان می کند،خانه اش را هم با خود ببرد تا جای خالی اش کمتر احساس شود. . .جای خالی،ولی پُرِ شما


مينا جان خونه ياس يك رو وقتي عمو ناصر تحويل مي گيره در وديواراش تميز بوده واحتياج به رنگ نداشته. نقاشي هاي كودكانه شما هم جلوه خاص خودشو داشتند مخصوصاً دوتا دختر بچه با موهاي بلند رو كشيده بودي دست در دست هم زير نور خورشيد در حال بازي .دقيقاً نميدونم اون موقع چند سال داشتي فكر كنم حدوداً 6 يا 7 ساله بودي واقعاً قشنگ كشيده بودي همينهِ كه خلاق شدي.
روانشناسا هي ميگن بزارين بچه ها روي در وديوار نقاشي بكشن تا خلاق بشن امان از دست پدر ومادراي كه بچه ها رومنع ميكنند.خدا رو شكر شما كه مامان و باباي هر دو هنرمند و روشن فكرند ايشالا سايَشون صد سال بالاي سرتون باشه .
خيلي وقتا با عمو ناصر يادتون ميكنيم خيلي دوستتون داريم .خوشحال ميشيم بهمون سر بزنيد.
مینا
16 بهمن 91 22:52
سلام فریبا خانوم.
بله ما مامانمون نمیخواسته استعدادِ بچه ش حیف و میل شه گذاشت نقاشی های ما بشه کاغذ دیواریِ منزلش،آخرشم هیچی نشدیم!!
خیلی ممنون از محبتتون هم شما هم عمو ناصر سلام ما را به ایشان برسانید و روی ماه دو تا دخترارم ببوسید خودتونم تو آینه از طرف ما ببوسید

شكسته نفسي ميكني عزيزم .پُست هاي وبت رو كه ميخونم به دقت ،توجه،وريز بينيهات آفرين ميگم.
آرزو ميكنم هميشه سلامت وموفق باشي .من هم مي بوسمت






مريم
18 بهمن 91 13:45
بازم شادي و بوسه گلاي سرخ و ميخك
تو اين روز طلايي ( 19 بهمن )
تولدش مبارك
تو اين روز طلايي هانا اومد به دنيا
وجود پاكش اومد به جمع ما
تولدش مبارك


ممنون خاله محبت كردين هانا دست شما رو مي بوسه .
مامان نیروانا
3 اسفند 91 8:19
ای جونم هاناجان، دای قصه گویین بشم من، فدای قُت قَتاس گفتنت بشم من! خیلی دلبری ها، کوچولوی دو ساله ی نازنین. چقدر بزرگ شدی، هم تواناییای جسمیت زیاد شده هم فکری و روحی! آفرین خاله. خدا تو دستای خودش محکم نگهتون داره عزیزای من!