هاناي قصه گو
ديشب موقع خواب مثل هرشب هستي كتاب داستان آورد كه براش بخونم راستش حس كتاب خوندن رو نداشتم براي همين به هستي پيشنهاددادم بخونه و ما گوش كنيم هستي بهانه آورد كه من حوصله ندارم من گفتم پس هانا قصه بگو ما گوش ميكنيم هانا اينجوري شروع كرد.
يه كي بود يه كي نبود غیرِ خدا هيچي نبود يه زنبور بود يه تخم كردتخمش افتاد ورفت خونه خانم مرغه خانم مرغه گفت قُت قُتاز ....كه هستي منفجر شد البته هر كلمه كه هانا ميگفت هستي ميزد زير خنده براي همين هانا عصباني شد وگفت هستي ميگم نخن .هستي هم نميتونست خودش رو كنترل كنه وهانا هم قهر كرد وديگه نخوند خيلي دوست داشتم ادامش رو هم مي شنيدم براي همين تصميم گرفتم از امشب قصه گو ما هانا باشه .تا قصه هاش رو بنويسم .
ديروز عصر هم من به واسطه كاراي خطرناكي كه هانامرتكب ميشه ازدستش ناراحت شدم براي همين باهاش قهر كردم دنبال من دويد وگفت مامان خيلي دوست دارم بوسم كن بوسم كن .بعد هم به من گفت شربت ميخواهم گفتم باشه الان كارم تموم ميشه هنوز ميخواستم برم ديدم رفت توي آشپزخونه بعد هم با دوتا ليوان بزرگ دوغ كه به سختي حملشون ميكرد اومدگفت براي هستي ميارم رفت وبا يه ليوان ديگه اومد تعجب كردم. پشت سرش رفتم ببينم دوغ روي زمين نريخته باشه. كه ديدم بطري روي زمينه در يخچال هم بسته حتي يه قطره هم نريخته بود فوري در يخچال رو باز كرد بطري رو سر جاش گذاشت .بهش آفرين گفتم وبا هستي كلي براش دست زديم .
چند روز پيش هانا خيلي آب مي خورد مهدي بهش گفت هانا اينقدر آب نخور مي تركي گفت بادبادك مي تركه.
جديداًخيلي حاضر جواب شده وهيچ حرفي رو بي پاسخ نمي گذاره . البته مي دونم اينه همه بخاطر اينه كه هانا استاد خوبي مثل هستي خانم داره .قربون دوتاتون برم من.