هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

تحمل دریا

1391/8/20 15:18
نویسنده : مامان فريبا
899 بازدید
اشتراک گذاری

هستي وهاناي عزيز من وباباي تصميم داشتيم كه  تعطيلي عيد غدير رو جايي ببريمتون كه حسابي بهتون خوش بگذره وبا توجه به اينكه چهارشنبه هم معلم هستي، خانم نيكخواه ميرفت تهران وكلاس هستي تق لق بود شنبه هم كه عيد غدير ،فرصت  چهار روزه اي داشتيم بالاخره تصميم گرفتيم البته با نظر هستي كه بريم بندرعباس كه شما ها تني به آب بزنند وهاناخانم از ديدن آبا و آب بازي لذت ببره براي اينكه بيشتر بهتون خوش بگذاره پيشنهاد داديم مامان سيمين وبابا پايدار با ما بيايند هفته قبل هم چون خاله مرضيه نبود ما مزاحم مامان سيمين شده بوديم واومده بودن پيش شما رفسنجان وبابا پايدار چون حال ندار بود پيش خاله آزاده مونده بودن براي همين گفتيم با ما بيايند تا براشون تنوعي باشه آخه اونها هم اززمان فوت بي بي جان (14 تيرخدا رحمتشون كنه چقدرجاشون خالي دلم براي چشمها ونگاه پر از صفاش وعشق وعلاقه اش به ماوهمه بچه ها خيلي تنگ شده )،جاي نرفته بودن ولي مثل هميشه پيشنهاد مارو رد كردن وبهانه اوردن كه بابا پايدار مريضن ونميتونيم بيايم كه نهايتاً با خاله آزاده وخاله فروغ اينها راه افتاديم ولي هاناي عزيز شما مريض شدين خيلي شديد طول راه همش بالا مي اوردي بعد هم تب كرد ي اولين فرصت توي قشم برديمت اورژانس دكتر گفت ويروس دوره اش بايد طي شه داروي خاصي نداد. كمي بهتر ميشدي دوباره حالت بد ميشد خيلي بهمون سخت گذشت همه نگرانت بودن براي همين به هيچ كس خوش نگذشت حتي  به بچه ها ،توي اين سفر خيلي مزاحم خاله فروغ وخاله آزاده شدم مثل هميشه كه هر مشكلي داريم مامان سيمين وخاله ها رو من ميشناسم خدا حفظشون كنه وقتي برگشتيم تحت درمان وآزمايش قرارگرفتي با توجه به دفع زياد، آب بدنت كم شده بود داروي تجويز كردن كه پيدا نمشد با تهران تماس گرفتيم اونجا هم گير نيومد بالاخره عباس آقا برات پيدا كرد وهمون شب دادن اوردن رفسنجان داروت رو كه شروع كرديم حالت كم كم بهتر شد همه نگرانت شده بودن مامان سيمين چقدر برات نذر كرد خاله پري ،خاله بتول وخاله اقدس مرتب زنگ ميزدن احوالتو مي پرسيدن عمه ناهيد تماس گرفت نگرانت بود  توي اين ايام براي من وباباي وهستي خيلي سخت گذشت خودت كه ديگه هيچي عزيزم هي ميگفتي آخ دلم هر چيزي نبايستي بخوري و چون بهت نميداديم ياد گرفتي وميگفتي دوست دارم بخورم  هي تكرار ميكردي (من دوست دارم) من دلستر دوست دارم و....وقتي يك كم بهت ميداديم ميگفتي آفرين عزيز دلم هنوز داري دارو ميخوري ايشالا كه خوب خوب ميشي . اين سفر كه بهت خوش نگذشت ونتونستي كنار دريا آب بازي كني  ايشالا بزرگتر ميشي وسفرهاي ديگر.هاناي عزيز  ديروز 21 ماهه شدي مباركت باشه ومامان بعد از 10 روز ناراحتي وپرستاري از فرشته كوچك امروز فرصتي پيدا كرد تا خاطرات سفر ي كه به شكر خدا  بخير گذشت را ثبت كنه براي نور چشمانش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)