شيطنت هاي هانايي
مثل هر عصر، كه وارد خونه مي شم وشما خوشگلام اگه بيدار باشين پشت پنچره با لبخند ميبينمتون وبمحض ورود مي پرين توبغلم .بله بيدار بودين واستقبال گرم هم انجام شد از تون پرسيدم چه خبر كه هانايي فوري گفت سلامتي كه من وهستي وخاله خيلي تعجب كرديم .فدات بشم ماماني ايشالا هميشه شماها سلامت باشيد عزيزانم .
مامان رفت آشپزخونه كه براي شب و وفردا ظهرغذا درست كنه وهانا هم با ظرف وظروف توي كابينت ها سرگرم هرچي كه زورش ميرسيد برداره ،آورده بود وسط آشپزخونه به سختي جا بجا مي شدم. هرجا پا ميذاشتم بشقابي، كاسه، يا قاشقي ميرفت زير پام با اينحال خوشحال بودم سرگرمه و ديگه نميخواهد آويزونم بشه هستي هم از بابا اجازه گرفته بود كه ازساعت 4 تا 6 بره پيش نگين.كه به محض اومدن من با خاله رفت
تا شام آماده شد دو تاي توي آشپزخانه بوديم . بعد هانا جان اومدي به قول خودت از اين واز اون شير خوردي وانرژي گرفتي. هستي فردا امتحان املاء داشت نشستم املاءبهش بگم كه تومرتب ميرفتي رو ميز وميگفتي بپرم بپرم من ديگه حسابي كلافه شده بودم چشمام وگوشامو روگرفتم وتو هم می دیدی من می ترسم تکرار میکردی وحرص منو در میاوردی به بابايي كه مشغول سالاد درست كردن بود گفتم كه مواظب وروجك باش الان مي اُفته كه بابايي پا شُد وگذاشتت رو زمين بهت گفت همين جا بشين نقاشي بكش توهم چند دقيقه اي مشغول شدي ولي زودمثل هميشه ازكار تكراري خسته شدي.
بعد اومدي كنار ما و هركلمه اي كه من به هستي ميگفتم بنويس با لحن خاصي تكرار ميكردي وبعدميگفتي هستي نوشتي. كلي براي املاءگفتنت خنديديم. بعد از شام اومدم بشينم فيلم تماشا كنم يك دفعه اومدي گفتي: مامان فريبا پاشو بريم دستامو بشورم بهت گفتم هانا جان دستات تميزه الان شستم. نه كه عشق آب بازي هستي با عصبانيت گفتي ميگم پاشو. گفتم راه بيفت من اومدم. رفتي توي دستشويي خودت رو آويزون روشويي كردي ودادزدي الان مي اُفتم .دارم مي اُفتم. اُفتادم. بيا بيا آب باز كن زود بیا. كه من وبابايي وهستي جان از اين حركتت روده بُر شديم قربونت برم تو هم حالا ديگه ميدوني چه چوري به هدفت برسي .ونقطه ضعف مامان رو هم پيدا كرد.