هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

واكسن 18 ماهگي

هفته قبل وارد 18 ماهگي شدي عزيز دل ومن نگران واكسن زدنت بودم چون اين واكسن خيلي دردش شديد تا حدي كه بچه ها از پا مي افتن ونميتونن راه برن ومركز بهداشت فقط سه شنبه ها اين واكسن راتزريق ميكنه  هفته قبل هنوز 18 ماهگيت كامل نبود افتاد براي اين هفته كه دل رويك دل كرديم وبا هستي وخاله مرضيه (پرستار) رفتيم مركز بهداشت وطبق معمول كه من ميترسم خاله تورو برد وواكسنت روزد من وهستي هم براي اينكه صداي گريه ات رونشنويم بعد توصيه فراوان به خانم پرستار وخاله كه خوب بزنيد مواظب پاش باشيد واون قول داد كه نهايت دقت رو ميكنه ومراقبتهاي بعد واكسن رو سوال كردم رفتيم هستي رو كه از ديشب بدنش به خارش افتاده رو به خانم  دكتربخشي  نشون داديم ودكتر گفت ...
24 مرداد 1391

راه رفتن هانايي

خيلي وقت بود ميخواستم خاطراتمون بنويسم كه تصميم قطعي مصادف شد با تاتا كردن هانا عزیز دلم سه هفته كه راه افتادي البته راه رفتن كه چه عرض كنم دويدنه .كم كم  داشت نگران ميشدم هستي جون وقتي 13 ماهه بود راه افتاد ولي تو 17 ماهگي راه افتادي . دوست داشتي روي زمين نشسته و خيلي سريع وبا مزه بخزي وبري  بابا جون ازت فيلم گرفته .همه عاشق اين حركتت بودن كلي تو فاميل پيچيده بود خبرا تهرون به خاله اقدس ايناهم رسيده بود آنا وآذيتا وقتي آومدن كرمان گفتن شنيديم خيلي با حال نشسته ميره.وقتي ديدند كلي خنديدند ولي حالا ديگه خانم شدي راه ميري در ضمن بگم بهت اگه دير راه افتادي در عوض خيلي زود  به حر...
21 مرداد 1391

كلمات هانايي

ملوسم برات بگم هفت ماهه بودي كه اولين كلمات شيرين را مثل بابا ،آبؤ را به زبون آوردي وما كلي ذوق كرديم  الانم كه يكسال ونيمه شدي  يه عالم حرف ميزني وبه هستي ميگي ادني حتي ميتوني جمله دو وسه كلمه اي با فعل بگي چند روز پيش كه كرمان بوديم هستي از كلاس رياضي اومد وگفت مامان بابا كارداشت رفت بيرون بعد تو با تعجب من نگاه كردي وگفتي مامان بابا تؤ   اون موقع ميخواستم درسته بخورمت اينقدر شگفت زده شدم كه دوست داشتم يك سره تكراركني وحتي خاله آزاده اينها هم مات ومبهوت مونده بودند كه توچي گفتي حالا ديگه خانم شدي اسم همه رو ويانا ، مهدي ، حياط، آله ، عمي ،بابا نا ،به بابا پايدار ميگي بابا پا  ،..... ...
21 مرداد 1391

ژست هانايي

  نفسم بهت بگم بعضي از كارات واقعاً دوست داشتنين مثلاً كيف  يا ساك دستيهاي هستي رو برميداري وميندازي روي دستت(بين ساعد وآرنج) وبعد هم مثل يه خانم با كلاس راه ميري ونازمياري اون موقع خوردني ميشي يه عادت دگه هم اين كه دوست داري روي بلندي بشينيي چهارپايه، هندونه، خربزه،توپ هرچي كه از زمين بالاتره  بعد كه ميشيني پاي راستتو ميگذاري رو پاي چپ وكلي ژست ميگيري و ميگي عسك  تكيه كلامت شده بالا وواقعاً مثل يه ملكه بالا بالاها ميشيني ودستور ميدي.بعضي وقتها هم انگشت اشارتو ميذاري رو لپتو چشمك ميزني وعشوه مياري وميگي ناز.یعنی براتون ناز میارم .   ...
21 مرداد 1391

اولين مطلب براي نازگل و نفس

بلاخره موفق شدم سایت نازگل و نفس ام را ببینم و باز کنم، البته با کمک و راهنمایی مامان عزیز، خوب حالا در اولین مطلب چی بنویسم خوبه؟ از بابایی و یع بعی گفتن هستی نازگل بگم که همش منو باشتباه می انداخت که منو میگه یا بع بعی می خواد. و یا از روز تولد نازگل بابا که درست شب نیمه شعبان بود و همه خیابونای شهر جشن و شادی بود. انگار همه برای تولد نازگل من جشن گرفته و شادی  می کردند. بیشترین خوشحالی من اما از سلامت دو عزیزم بود. خدا را شکر می کردم که اولین فرزندم متولد شده بود و مادر و دختر هر دو سالم بودند. نفس بابا زمستون بدنیای ما پا گذاشت. با اون چشمایی که نمی فهمیدم چه رنگی است؟ ولی خیلی بهش می اومد و خانمش کرده بود. یه رنگ خاصی که اون موقع...
21 مرداد 1391

تولد هستي مامان

    چند وقته ميخواهم از روز بدنيا اومدنتون بنويسم ولي نميدونستم از كجا شروع كنم ،خوب نازگل و نفسم براتون بگم كه هستي عزيز وقتي به دنيا اومد 4 ماه بخاطر دل دردهاي كه داشت وبه تشخيص دكترقولنج شكمي بود مرتب گريه ميكرد تاجاي كه اوايل  ازساعت7 صبح كه بيدار مي شدم تا عصر كه بابات از اداره مياومد من حتي فرصت اينكه دست وصورتم بشورم نداشتم هستي 25 روزه بود كه ما ازكرمان اومديم سرچشمه من 25 روز خونه مامان سيمين بودم ومامان سيمين ، خاله آزاده و فروغ از من وهستي پرستاري ميكردند هستي نوزده مهر هشتادودو شب نيمه شعبان در بيمارستان ارجمند متولد شد همنطور كه بابا نوشته تمام شهر چراغوني بود دكتر گفته بود 16 مهر ولي چون من سرما خورده بود...
19 مرداد 1391

يادمان يكسال ونيمي

18ماهگي هاناي گلم امروز 19 مرداد قدم گذاشتي توي يكسال ونيمي عزيز دلم خيلي خانم شدي همه چيزو ميفهمي ديگه نگاه كردنت وحرف زدنت معني دار شده ديروزبا هستي وتووبابا ناصر رفتيم فروشگاه رنگين كمان نمي دوني چه چوري ذوق ميزدي وبلند بلند حرف ميزدي ميگفتي  ادني بياواسباب بازيها رو نشون هستي ميدادي ودستت به هركدوم ميرسيد بر ميداشتي وبه من وهستي ميدادي آخر سرهم سه تا عروسك عين هم  برداشتي وحاضر نبودي پس بدي كه بالاخره هين جور كه بغل بابا ناصربودي هستي موفق شد راضيت كنه ويكشون كه پستانك داشت بايه بازي سرگرمي  برات خريديم وهستي هم يك هاپو روباتيك برداشت كه تو هم خيلي دوستش داري درضمن بهت بگم تو هم مثل هستي خيلي حيوون دوستي و...
19 مرداد 1391

اولين سفر

اولين سفر اولين سفري كه هاناي مامان  باتورفتيم  نوروز 9٠ بندر عباس بود كه 45 روزه و خيلي كوچلو بودي اول نگران بودم كه خداي نكرده بخاطر گرمي هوا مريض شي با دكتر نيك نفس هم صحبت كرديم گفت خيلي مراقبش باشين  بالاخره توكل كرديم به خداوبا مامان سيمين وبابا پايدار،خاله آزاده ،خاله فروغ ومازيار وبچه ها رفتيم چندروز بندر بوديم مهمانسراي شركت بعد هم رفتيم قشم يه خونه گرفتيم چند روز مونديم خيلي به هستي وبچه ها خوش گذشت براي خودمونم تنوعي بودچون چند وقتي كه درتدارك ظهور سركار خانم بوديم حسابي گرفتار شده بوديم وشمارو تروخشك ميكرديم هستي جونم كه اون سال  كلاس اولي بود ومدرسه ميرفت ديگه ما مسافرتهمون كم شده بود فقط  آبان 90...
5 مرداد 1391