هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

23 ماه گذشت

ََََهاناي مامان امروز شدي 23 ماهه،  مبارك باشه عزيزِ دلم، كاملاً ورجك شدي  از كدوم كارات بگم بعضياشون رو كه  خجالت ميكشم ....بذار ننويسم  حالا .......تومگه موشي سيم برق رو گاز ميزني مگه آشپزي زير ظرف غذارو خاموش وروشن يا شير گاز بخاري رو مي بندي   اينا.......... خطرناك هانا .چهار چشمي بايد مواظبت باشم. از كارهاي خوبت بگم.وقتي چيش ميكني فقط خودت بايد لگنتو توي توالت فرنگي خالي كني بعد هم بگي دستامو بشور شبها هم ديگه پوشك نميشي. توي كارهاي خونه بهم كمك ميكني مخصوصاً درجمع كردن ظرف ها وبردن به آشپزخونه وتلق وتلق انداختن توي ظرفشويي ،انداختن اشغال توي سطل حتي توي ماشين هم اشغال رو ميدي به من وميگي بنداز اشغا...
19 دی 1391

شيطنت هاي هانايي

مثل هر عصر، كه وارد خونه مي شم وشما خوشگلام اگه بيدار باشين پشت پنچره با لبخند ميبينمتون وبمحض ورود مي پرين توبغلم .بله بيدار بودين واستقبال گرم هم انجام شد  از تون پرسيدم چه خبر كه هانايي فوري گفت سلامتي كه من وهستي وخاله  خيلي تعجب كرديم .فدات بشم ماماني ايشالا هميشه شماها سلامت باشيد عزيزانم .  مامان رفت  آشپزخونه كه براي شب و وفردا ظهرغذا درست كنه وهانا هم با ظرف وظروف توي كابينت ها سرگرم هرچي كه زورش ميرسيد برداره ،آورده بود وسط آشپزخونه به سختي جا بجا مي شدم. هرجا پا ميذاشتم بشقابي، كاسه، يا قاشقي ميرفت زير پام با اينحال خوشحال بودم سرگرمه و ديگه نميخواهد آويزونم بشه هستي هم از بابا اجازه گرفته بود كه ازسا...
11 دی 1391

بعد از يك روز برفي

عزيزان دلم براتون بگم آخر هفته اي خيلي خيلي خيل......خوبي برامون و مخصوصاً براي  بابا يي بود ميدونم خيلي براش خوش گذشت . عصرچهارشنبه رو كه مجبور شديم رفسنجان بمونيم چون هستي كلاس داشت .شامم كه با پيشنهاد من توي اون هواي سرد رفتيم بيرون خورديم  دريك دريك لرزيديم ولي خيلي با حال بود.صبح زود قرار بود راه بيفتيم چون هستي ساعت 10 كلاس زبان داشت .هستي وبابا طبق معمول تلويزيون تماشا ميكردن من هانايي هم رفتيم لالا كرديم نميدونم ساعت دو ونيم يا سه بود هانا آب خواست بلند شدم بهش آب بدم ديدم بابا بيداره تعجب كردم .رفتم آب بيارم ديدم دوربين رو ميزه فكر كردم آماده كرده براي فردا چون قرار بود با دوستان بابايي بريم بيرون .سوالي نكردم رفتم بع...
9 دی 1391

5 دي

امروز اوضاع مساعد نبود بابايي از ديروز سرما خورده  وامروز نرفت سر كار حال واحوال خوشي نداشت از ديروز كه اومده كاپشن به تن ،هد به سر، جوراب به پا، ماسك به دهان ،لالا كرده مامان هم طبق معمول آستينا بالا مقنعه به سر اول سوپ بعد هم انواع واقسام جوشانده ،كه حال بابايي زودتر خوب بشه .هانايي هم كه طبق معمول آويزون ماماني يا بايد از توي يخچال بيارمش بيرون يا از توي سطل برنج  تارگيها ميره روي ميز آئينه هستي ميشينه ودست ميزنه ديروز صداي از اطاق هستي اومد وقتي رفتم ديدم از روي ميز كتابي هستي رفته بالا ونشسته روي ميز ودستش خورده به وسايل روي ميز كه افتادن زمين واي اگه خودش افتاده بود؟؟؟ ديگه بايد چهارچشمي مواظبش باشم .از ...
5 دی 1391

شب زايش خورشيد

در اساطير كهن  خورشيد كه منشاء انرژي بخشي به نباتات وحيات جهان است عمري يكساله داشته است به اين معني خورشيد در زمستان بچه است دربهار نوجوان و تابستان در حكم جواني واوج قدرت.خورشيد در پائيزپير ميشود ودر نهايت در آخرين روز اين فصل ميميرد.خورشيدي كه دوباره از اول دي مي آيد يك خورشيد تازه است يك نوزاد براين اساس بلندترين شب سال شب زايش خورشيد است به اين جهت مردم دراين شب نمي خوابند دركنار يكديگر نشسته قصه مي گويند آجيل مي خورند حرف ميزنند هندوانه پاره ميكنند تا صبح بيدار مي نشينند ومادر جهان را  در شبي كه دارد درد مي كشد وميخواهد بزايد ،راهمراهي مي كنند بدين سان خورشيد اول دي به دنيا مي آيد. متن بالا پاسخي بود براي سوال هستي جان ...
2 دی 1391

بازم تولد

  امروز تولد روژان عزيز دخترناز خاله سوزانِ .هاناي عزيز روژان 2 ماه از تو بزرگتر كلي خانم شده.تولدشو تبریک میگیم ومي بوسيمش   تولد تولد تولدت مبارك .عزيز دلم انشالله زیر سایه عمو حکمت وخاله سوزان ١٠٠ساله شي .هميشه سلامت وشاد باشي عزيزم .                                                 آنیسای عزیز  هم که نفسه هستی جونه . اميدوارم روژان وآنوشا جان هم دوستاو...
28 آذر 1391

چادر نماز گُل گُلي

  هاناي من  از بس چادر نماز بزرگ  سرت ميكني وميخوري زمين، از خیلی وقت پیش توی فكرتهیه چادر نماز برات بودم  ديشب فرصتي پيدا كردم .چون هستي  رو عصر بردم  تولد همكلاسيش فاطمه بقول خودش فاطمه باقري 2 و تو هم بعد از كلي بهانه گرفتن براي نبود هستي با تاب دادنت توي پتو (بياد بچگي هستي)باكمك بابايي خوابت برد. بابايي هم مشغول كتاب خوندن شد. منم ٢٦ آذر فارغ از همه رفتم به جمع وجور كردن انباري كه يه ساك لباس از بچگي هستي كه نگه داشته بودم وقتي بزرگ شد ببينه چقدر كوچلو بوده رو پيدا كردم داخلش از جمله چادر هستي رو كه زن دايي حبيبه براش دوخته بود رو ديدم . لباسا من  رو با خودشون به خاطرات بچگي...
27 آذر 1391

امروز به ياد19 مهر

 هينطور كه قبلاً نوشتم روز تولد هستي عزيز امسال مصادف شد با عروسي شهرزادجون .چند تا عكس ازبچه ها اون شب گرفتيم كه تازه آماده شدن براي همين گفتم بزارمشون بياد تولد هستي و شب عروسي كه خيلي با شكوه برگزار شد دسستشون درد نكنه بهمون خيلي خوش گذشت .با اينكه چند ماهي گذشته ولي هنوز كه از جلوي هتل رد ميشيم هانا جون ميگه بريم عروسي .اون شب لج كرده بود.نمي گذاشت ازش عكس بگيريم ديگه مجبور شديم به بادكنك وكاموا متوسل شیم وگرنه حاضر نبود يكجا وايسه مرتب بدو بدو ميكرد وروجك.           ...
25 آذر 1391

ديروز باروني

  ديروزصبح بارون خيلي خوبي شروع به باريدن كرد موقع نهار قرار بود يه ساعتي به اتفاق همكارا بريم خونه خانم رشيدي بمنظور تبريك منزل جديد البته بنده خدا از مهر جابجا شده بودولي ما فرصتي پيدا نكرده بوديم بريم ديگه ديديم خيلي دير ميشه از طرفي چند تا ازهمكارا هم از كرمان ميايند بهترين فرصت وقت نهار ديديم.همكارا ازم خواستن هانا رو بيارم .خودمم گفتم توي اين هوا باروني حيفه هانايي پشت دراي بسته تو خونه زندوني باشه.آخه هانا  بارون خيلي دوست داره وقت بارون مياد پشت شيشه وبالا وپائين مي پره وبارون بارون ميزنه خيلي وقتا ازم ميخوادكه بريم توي بارونا قدم بزنيم وصورتش ميگره بالا تابريزه رو صورتش وكيف ميكنه. رفتم خونه هانايي رو بردارم وقتي فهميد كه ...
22 آذر 1391