هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

بیست بهمن نود

امروز هاناي عزيز 22 ماهه شدي مباركت باشه عروسكم .  گفتم یادی از جشن تولدسال گذشته بچه ها كه هردو رو با هم با تاخير گرفتيم کرده باشم. تقريباً بعد از10ماه موفق شدم سي دي عكساشون رو از آتليه بگيريم .عكس هاي تولد خيلي وقت پيش آماده شده بودن فيلم وسي ديشون رو موفق شدم پنچشنبه بگيرم. تولد هانا هم نزديكه گفتم چند تااز عكساي تولد يك سالگي هانا وهشت سالگي هستي رو توي وبشون بزارم.هانايي هر وقت عكسي مي بينه يا جايي تولد ميره. ميگه مامان منم تولد.نميدونم با توجه به اينكه تولد هستي مصادف شدبا جشن خاله شهرزاد ونتونستيم براش جشن بگيريم بعد هم با خريد هديه اش (مگي)اعلام كرد من نميخوام جش تولد برام بگيريد .حالا با هانا چه كنيم كه تمرين كرد...
19 آذر 1391

تولد بانوي پائيز

هستي وهانا ي عزيز امروز تولد خاله مريمه ،دوست عزيز مامان وخاله با مهر ومحبت شما . خاله جون تولدت مبارك  عاشقانه دوستتون داريم . سايه تون 100 سال بالاي سر شهرزادو شيواجون وعمو مازيار باشه .ايشالا                                   ...
18 آذر 1391

ادامه....

امروز ديگه نه من جرات كردم از باباي بخوام بمونه  نه اون به روي خودش آورد.بای بای کنان رفت . اول با خودم گفتم 2 ساعت ساعتي ميگيرم هوا گرمتر ميشه هانا رو دوباره ميبرم اداره.صبح زود طبق معمول وظايفم روانجام دادم هستي كه رفت ،نهار ظهرو گذاشتم صبحونه هانارو هم دادم .ساكش رو آماده كردم داشتم لباساشو مي پوشيدم كه پرسيد "مامان كجا برم اداره ؟"گفتم آره عزيزم ،دوست داري با تاكيد گفت بيام .دو دل بودم چون از يه طرف توي اداره كار زياد داشتم از طرفي ديروزم برده بودمش ،موقعيت مناسبي هم براي مرخصي كامل روزانه نداشتم.به حال خودم تاسف خوردم توي اين شهر غريب نه فاميلي..... اگه كرمان بوديم آلان همه سرو دست مي شكستند مثل آخراي هفته كه هنو...
15 آذر 1391

باباي فداكار

  امروز صبح زود هانا از خواب بيدار شد ومستقيم رفت پيش باباي كه در حال آماده كردن صبحانه وبرداشتن نهارش كه ديشب براش تدارك ديده بودم بود كه  راننده سرويس خاله مرضيه تماس گرفت ( خداروشكر باباي هنوز نرفته بود سرچشمه ) وگفت خاله نيست مثل اينكه همسرشون مريض شده بيمارستانه امروز نميتونه بياد.از يك طرف براي خاله ناراحت بودم از طرفي نميدونستم با اين مشغله كاريي كه از پريروز برام پيش اومده بود (باباي هم در جريان بود كه حتي وقت نهار ونمازم نتونسته بودم سري به هاناي بزنم چه برسه به پاس شير) چكار كنم . اين دوروز علاوه براينكه توي اداره سرم شلوغ بود توي خونه هم خير سرم  از ساعت 5 تا11 شب درگير پختن مربا وشربت به ليمو بودم  حسابي خست...
14 آذر 1391

والدين هلي كوپتري

  عروسكاي مامان امروز صبح مطلبي  توي يه سايت خوندم كه برام جالب بود براي همين تصميم گرفتم كه توي وب شما بزارم كه هم مد نظر خودم باشه( ايشالا من وباباتون اينجوري نبوده ونباشيم) هم اينكه شما هم در آينده بعنوان يك مادر بهش توجه كنيد.   بگذاريد فرزندانتان روي پاي خود بايستند...... و الدین هلی‌كوپتری در اصل به پدرها و مادرانی گفته می‌شود كه به‌شدت خود را درگیر زندگی كودكان خود می‌كنند و اجازه انجام هیچ كاری را به آنها نمی‌دهند. در واقع این والدین درست مانند یك هلی‌كوپتر اطراف فرزند خود پرواز می‌كنند،  همواره او را زیر نظر دارند و با بروز هر مشكلی سریعا ...
12 آذر 1391

پيوندي دوباره

  عزيزانم براتون بگم. مامان يه همكار خيلي خوبي داره كه اسمشون خاله فريبااست خاله فريبا يه دختر خيلي ناز ودوست داشتني داره بنام نيروانا جان. از اون سالي كه از سرچشمه منتقل شدم رفسنجان سال ٨٦  خاله رو كمتر ميديدم  نیروانا رو هم یکبار اونم خیلی کوچیک بود دیده بودم .یکبار هم با خاله وبابای نیروانا همسفر شدیم ،سفربه  مشهد که اونموقع فقط هستی بود وهانا ونیروانا هنوزبه دنیا نیومده بودن.   ماماني گاه گداري توي ني ني وبلاگ چرخي ميزد ويواشكي وب هاي زيبارو گلچين ميكنه وميخونه از قضا يه وب زيبا پيدا كردكه نويسندش، مامان فريباي بود، هنرمند با ذوق شاعري وقلم خوش كه مطالب جالبي مي...
11 آذر 1391

درسي از قور قوريها

امروز صبح ايميل زيباي از يك دوست خيلي عزيز(خاله اكرم كه هميشه منو شرمنده ميكنه واولين كسي كه هرسال از بين دوستام تولد مو تبريك ميگه)  دريافت كردم كه برام جالب بود براي همين تصميم گرفتم كه  متن زير رو براي شما 2 "قورباغه كوچولوم"  بزارم  ..  قورباغه ها    روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند .  هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد  . راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به ن...
8 آذر 1391