هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

مُكلف شدنت تبريك

                                      مباركت باشه هستي ِعزيز ما                                           ديروز هستي خانم بايه كيف خيلي قشنگ آمد خونه، خيلي خوشحال و گفت مژده بده مامان جشن تكليف داريم اين هم چادر نماز وسجاده اش .خيلي خوشحال شدم وبوسيدمش ...
18 بهمن 1391

هاناي قصه گو

ديشب موقع خواب مثل هرشب هستي كتاب داستان آورد كه براش بخونم راستش حس كتاب خوندن رو نداشتم براي همين به هستي پيشنهاددادم بخونه و ما گوش كنيم هستي بهانه آورد كه من حوصله ندارم من گفتم پس هانا قصه بگو ما گوش ميكنيم هانا اينجوري شروع كرد. يه كي بود يه كي نبود غیرِ خدا هيچي نبود يه زنبور بود يه تخم كردتخمش افتاد ورفت خونه خانم مرغه خانم مرغه گفت قُت قُتاز ....كه هستي منفجر شد البته هر كلمه كه هانا ميگفت هستي ميزد زير خنده براي همين هانا عصباني شد وگفت هستي ميگم نخن .هستي هم نميتونست خودش رو كنترل كنه وهانا هم قهر كرد وديگه نخوند خيلي دوست داشتم ادامش رو هم مي شنيدم براي همين تصميم گرفتم از امشب قصه گو ما هانا...
11 بهمن 1391

هاناي بامزه

تا حالا هانايي تو  فقط ناز  بودي چند روزي هست كه با مزه شدي .با مزگيت هم از اونجا شروع شد كه دايي محمد بهت گفت هاناي زيبا روكردي بهش وگفتي بامزه ام .خودم هم بهت ميگم ميخورمت خيلي خوشمزه اي اعتراض ميكني وميگي با مزه ام . قربونت برم  پنچشنبه كه ما كار داشتيم تو وهستي  موندين پيش خاله آزاده . خاله گفت با دوست ويانا كه اسمش فاطمه است داشتي بازي ميكردي كه فاطمه به خاله آزاده گفته سرم درد ميكنه حالم بده  هاناي عزيز تو رو كردي به فاطمه  وگفتي پ اشو برو آب بزن به صورتت خوب ميشي همه حُضار به قول خاله آزاده شاخ درآوردن. اون هفته هم كه كمي سرما خورده بودي وقتي زنگ ميزدم خو...
8 بهمن 1391

غریبه که نیستین

همانطور که قول داده بودم  خاطره  بدنيا اومدن هانا رو بنويسم بالاخره  فرصتي پيدا شد تا خاطره اي ماندگار شود  بلاخره سماجت هستي براي داشتن يك خواهر ما رو متقاعد كرد كه بعد از هفت سال يه خواهر براي هستي بياريم .از دوران سخت بارداري كه مصادف شده بود با رفتن هستي به كلاس اول وآزمايشات ژنتيك ، كروموزمي  وآمينوسنتز(با توجه به سن بالا 38سال) كه توي اون دوران چند بار ما روتهران كشاندو هردفعه دكترا يه حرف ويه حديث زدندو آخرسر هم نسخه مارو  با توكل به خدا پيچندند. كه ازاول هم توكلمون به خدابود بس كه بگذريم .هستي جون منتظر به دنيا اومدن نفس جان بود هنوز هانايي در كار نبود وفقط فقط نفس بود مثل خود هستي تا زمان...
28 دی 1391

23 ماه گذشت

ََََهاناي مامان امروز شدي 23 ماهه،  مبارك باشه عزيزِ دلم، كاملاً ورجك شدي  از كدوم كارات بگم بعضياشون رو كه  خجالت ميكشم ....بذار ننويسم  حالا .......تومگه موشي سيم برق رو گاز ميزني مگه آشپزي زير ظرف غذارو خاموش وروشن يا شير گاز بخاري رو مي بندي   اينا.......... خطرناك هانا .چهار چشمي بايد مواظبت باشم. از كارهاي خوبت بگم.وقتي چيش ميكني فقط خودت بايد لگنتو توي توالت فرنگي خالي كني بعد هم بگي دستامو بشور شبها هم ديگه پوشك نميشي. توي كارهاي خونه بهم كمك ميكني مخصوصاً درجمع كردن ظرف ها وبردن به آشپزخونه وتلق وتلق انداختن توي ظرفشويي ،انداختن اشغال توي سطل حتي توي ماشين هم اشغال رو ميدي به من وميگي بنداز اشغا...
19 دی 1391

شيطنت هاي هانايي

مثل هر عصر، كه وارد خونه مي شم وشما خوشگلام اگه بيدار باشين پشت پنچره با لبخند ميبينمتون وبمحض ورود مي پرين توبغلم .بله بيدار بودين واستقبال گرم هم انجام شد  از تون پرسيدم چه خبر كه هانايي فوري گفت سلامتي كه من وهستي وخاله  خيلي تعجب كرديم .فدات بشم ماماني ايشالا هميشه شماها سلامت باشيد عزيزانم .  مامان رفت  آشپزخونه كه براي شب و وفردا ظهرغذا درست كنه وهانا هم با ظرف وظروف توي كابينت ها سرگرم هرچي كه زورش ميرسيد برداره ،آورده بود وسط آشپزخونه به سختي جا بجا مي شدم. هرجا پا ميذاشتم بشقابي، كاسه، يا قاشقي ميرفت زير پام با اينحال خوشحال بودم سرگرمه و ديگه نميخواهد آويزونم بشه هستي هم از بابا اجازه گرفته بود كه ازسا...
11 دی 1391

بعد از يك روز برفي

عزيزان دلم براتون بگم آخر هفته اي خيلي خيلي خيل......خوبي برامون و مخصوصاً براي  بابا يي بود ميدونم خيلي براش خوش گذشت . عصرچهارشنبه رو كه مجبور شديم رفسنجان بمونيم چون هستي كلاس داشت .شامم كه با پيشنهاد من توي اون هواي سرد رفتيم بيرون خورديم  دريك دريك لرزيديم ولي خيلي با حال بود.صبح زود قرار بود راه بيفتيم چون هستي ساعت 10 كلاس زبان داشت .هستي وبابا طبق معمول تلويزيون تماشا ميكردن من هانايي هم رفتيم لالا كرديم نميدونم ساعت دو ونيم يا سه بود هانا آب خواست بلند شدم بهش آب بدم ديدم بابا بيداره تعجب كردم .رفتم آب بيارم ديدم دوربين رو ميزه فكر كردم آماده كرده براي فردا چون قرار بود با دوستان بابايي بريم بيرون .سوالي نكردم رفتم بع...
9 دی 1391