همانطور که قول داده بودم خاطره بدنيا اومدن هانا رو بنويسم بالاخره فرصتي پيدا شد تا خاطره اي ماندگار شود بلاخره سماجت هستي براي داشتن يك خواهر ما رو متقاعد كرد كه بعد از هفت سال يه خواهر براي هستي بياريم .از دوران سخت بارداري كه مصادف شده بود با رفتن هستي به كلاس اول وآزمايشات ژنتيك ، كروموزمي وآمينوسنتز(با توجه به سن بالا 38سال) كه توي اون دوران چند بار ما روتهران كشاندو هردفعه دكترا يه حرف ويه حديث زدندو آخرسر هم نسخه مارو با توكل به خدا پيچندند. كه ازاول هم توكلمون به خدابود بس كه بگذريم .هستي جون منتظر به دنيا اومدن نفس جان بود هنوز هانايي در كار نبود وفقط فقط نفس بود مثل خود هستي تا زمان...